#تولد_نفرین_ها_پارت_15


مهناز:اریکا جون خوب نیست دختر تو سن وسال تو ما نگه داره ودور وبر اینجور چیزا باشه

یه لبخند مزخرف بش زدم:من اسمم کیاراست نه اریکا بعدم اسنو بهترین دوست منه وعضو خونواده ما مثل این میمونه که بگم تو,تو خونوادتون زیادی هستی

مهناز:من یه انسانم اون یه ماره هنوز نمیتونی فرق اینارو تشخیص بدی؟

مامان:بابا ناهارتون رو بخورید سرد شد

این یعنی ختم جلسه ولی تو دلم جواب مهناز خانوم رو دادم اون ماره ولی از تو فیس فیسو بهتره تو که دم از انسانیت میزنی اصلا نمیدونی انسانیت چی هست

مشغول خورن غذام شدم متوجه نگاه های امیر روی خودم شدم یاد حرف اسنو افتادم که گفت اگه گین الان اینجا بود میکشتش راست میگفت گین پسر فوق العاده غیرتی هست اونم رو من واسه همین یه لبخند زدم که امیر خان بد برداشت کرد خلاصه ناهارمونم خوردیم منو سارا وسایل رو جمع کردیم سارا مشغول شستن شد منم وسایلو میچیدم سر جاش

_راستی...من عصری نیستم

سارا:کجا؟

_کلبه

سارا:شاید تا شب بمونن

_خب بمونن بود نبود من تو این مجلس ها فرقی نمیکنه

سارا:باز کلبه چخبره؟

romangram.com | @romangram_com