#طنین_پارت_8
شرکت ابریشم اولین پروژه ای بودکه به عنوان مدیر پروژه کار می کردم. جاوید فکر می کرد با شش سال سابقه کار می توانم مدیر پروژه باشم و البته فکر می کنم قسمتی از فکرش به خاطر ارفاق خواهر برادری بود.
________________________________________
خوبه ای گفت و مثل هر روز تاکید کرد گزارش کار را زودتر برایش ببرم و برنامه زمان بندی را با او چک کنم. به شرکت که رسیدیم سریع رفتم بالا. در راهرو همین که یک پسر لاغر و قد بلند را از دور دیدم داد زدم:
-کاوه زود آماده شو بریم. به زهره هم بگو آماده بشه.
به طرفم آمد. نگاهی از سر شیطنت به صورتم انداخت.
-علیک سلام خانم رییس. میگم چی شده من امروز این همه خواستگار دارم؟ صبح حسین بهم گفت امروز با اون برم.
اوف. اگر امروز نمی رفتیم کلی کارمان عقب می ماند. باید حسین را راضی کنم که تقریباً محال است. حسین یکی از قدیمی های شرکت و از پر سابقه ترین ها در ایران بود و به خاطر نظم زیادی که داشت خود من هر وقت در پروژه ای با او همکار می شدم فکر می کردم در اردوگاه نظامی هستم. حتی خاک لباس همکارانش را هم چک می کرد. رفتم پشت در اتاقش. باید کاری می کردم تا قبول کند امروز کاوه با من باشد. چون کاوه هم در پروژه من بود هم در پروژه حسین. در زدم و آرام در را باز کردم و وقتی دیدم پشت میزش نشسته سلام نظامی دادم و پاهایم را به هم کوبیدم.
-سلام عرض شد جناب سرهنگ.
سرش را از روی لپ تاپ بلند کرد و سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد.
-مدیر پروژه جدید باز کارش کجا گیر کرده داره به هندونه متوسل میشه؟
romangram.com | @romangram_com