#طنین_پارت_160


همچنان با هم آرام قدم می زنیم! برگ های درختان زیر پاهایمان ریخته اند. طوری قدم می زنم که صدای خش خش برگ ها را زیر پایم بشنوم. بوی پاییز همه جا را گرفته!

باز هم روز اول کار! بعد از یک ماه نامه نگاری اداری بالاخره امروز رسماً منتقل شدم! در یک ماه گذشته برای کارهای اداری مدام با مهندس عماد در ارتباط بودم. به دفتر رییس می روم. خانم منشی هنوز نیامده! در دفتر بسته است! پشت در می ایستم. در این اداره به جز منشی و مهندس عماد و مهندس شایسته کسی را نمی شناسم! از پشت در ایستادن و معطل ماندن متنفرم. به در و دیوار اطرافم زل می زنم. در راهرو به خاطر رفت و آمد کارمندان همهمه پیچیده! به واحدی که نوشته فناوری اطلاعات نگاه می کنم. روی دری تابلوی اتاق نرم افزار زده شده! روی اتاق رو به رویش هم نوشته شده اتاق سرور و روی دو اتاق مجاور دیگر هم سخت افزار و شبکه نوشته شده. اتاق کار من باید اتاق شبکه باشد. مردی وارد راهرو می شود و با تعجب سر تا پای مرا برانداز می کند. به نظر بیست و شش یا بیست و هفت سال می آید. وارد اتاق شبکه می شود. احتمالاً باید هم اتاقی من باشد. صدای محکم قدم های کسی در راهرو می پیچد. کمی بعد قامت مهندس شایسته مشخص می شود. آن قدر ایستادن در این موقعیت آزار دهنده است که دیدن کسی مثل شایسته مثل دیدن فرشته نجات است. نگاهش به من می افتد. سلام می کنم. صدایش جدی است.

-سلام خانوم مهندس! چرا این جا ایستاده هستید؟

-در دفتر بسته بود! نمی دونستم باید کجا برم.

شایسته اخم می کند. انگار باور نمی کند در اتاقش بسته باشد. دستگیره در را پایین می کشد. زیر لب غرغر نامفهومی می کند و از جیبش کلید را بیرون می آورد و در را باز می کند. کمی خودش را کنار می کشد و اشاره می کند که وارد شوم. بدون حرف وارد می شوم. اتاق نیمه تاریک است. پرده های لووردراپه کشیده شده اند. به دنبال کلید برق می گردم. شایسته زودتر از من کلید را پیدا می کند و کمی بعد اتاق کاملاً روشن شده است. اتاق بوی خفگی می دهد. شایسته به سمت پنجره می رود و آن ها را باز می کند. پنجره ها که باز می شوند نفس عمیقی می کشم تا هوای نیمه سرد پاییزی را به عمق ریه هایم بکشم و خاطره بوی خفگی اتاق را فراموش کنم. شایسته زیر چشمی نگاهم می کند. کت اسپرت کرم رنگش را در می آورد و روی جالباسی اتاقش آویزان می کند.

-بفرمایید بشینید!

روی نزدیک ترین صندلی کنارم می نشینم. نگاهم به میز شایسته می افتد. روی تابلوی کوچکی نوشته شده "مهندس ایمان شایسته. رییس اداره فناوری اطلاعات" به شایسته نگاه می کنم که مشغول روشن کردن کامپیوترش است. واقعاً دلم می خواهد همکاری خوبی را با این مرد داشته باشم. می دانم موفق شدنم تا حد زیادی در گرو جلب اعتماد و همکاری رییس اداره است. صدای باز شدن در ورودی می آید. کمی بعد مهندس عماد وارد می شود. اخم های شایسته به وضوح در هم می رود و به همان وضوح رنگ مهندس عماد می پرد. دلم برایش می سوزد. معلوم است مهندس شایسته چقدر بد اخلاق است. عماد بلند سلام می کند. به طرف شایسته می رود. شایسته با همان اخم بلند می شود و با عماد دست می دهد. عماد با ناباوری به من و شایسته نگاه می کند.

-مهندس! کی اومدید؟ مگه امروز صبح جلسه نداشتید؟

شایسته همچنان اخم کرده و از نگاهش عصبانیت می بارد. انگار منتظر همین جمله عماد بود تا منفجر شود!

-این خانوم سلوک همیشه این قدر دیر میاد؟ این جا دفتر منه و آدم های زیادی این جا ممکنه کار داشته باشن. در دفتر باید بسته باشه؟

romangram.com | @romangram_com