#تنهایی_رها_پارت_52


_خسته و ناامید جواب دادم

-باز کن سعید منم رها

_ا رها جان توای بیا تو

_وارد حیاط شدم مادر وسعید به پیشوازم آمدن سعید یک دستش باند پیچی شده بود فهمیدم که حرف مادر واقعیت داشت.. اول مامان بغلم کردوهنو بوسیدیم

-سلام مامان

سلام به روی ماهت دخترم محکم سعیدوبغلش کردم همو بوسیدیم زدم زیر گریه توبغل دادشم

_سعید دستت چی شده عمیقه؟حالت خوبه الان؟

-رها جان چیزی نیست بیا بریم تو دست سالمشوروی شونم گذاشت وبا هم به داخل منزل رفتیم.

بابا جلوی در ایستاده بود

-سلام بابایی

سلام گلم خوبی خوش آمدی باباجان

- ممنون خوبم

همه وارد خونه شدیم هنوز لباسهایم را عوض نکرده بودم که پرسیدم مامان چکارم داشتیدگفتی سریع بیا خونه سعید که حالش خوبه فکر کردم وضعش خیلی بده که گفتی خودتو سریع برسون.

سعید از حرفهای من اخمی به پیشونیش نشت با تعجب به من خیره شد

-رها مامان زنگ زده گفته بیای؟ رو به مامان چرخید با فریادگفت:

- آره مامان؟ نکنه به خاطر اون پسره ی عوضی گفتی رها بیاد مگه نگفتم رها نفهمه چرا بهش خبر دادید؟هاااچراا؟


romangram.com | @romangram_com