#تنهایی_رها_پارت_162


_نه خواهش می کنم راستش حالم خوب نیست

باهمون اخم صندلی عقب کشید یهو دستمو گرفت ..وای خدااا..ته دلم خالی شد

- ببینمت چته قلبت اذیت می کنه ؟

دستای لرزونمو که ازهیجان این نزدیکی بودو فشورد

-نه خوبم فقط خجالت می کشم اینجوری راحت ترم شما برید به مهمونا برسید

زیر نگاه عمیقش داشتم ذوب می شدم

_نه سرم کمی درد می کنه مهم نیست همینجا ی چیزی می خورم.

_باشه هرجور راحتی فقط گرسنه نمانی.

_باشه چشم از اینکه به فکرم بودید ممنونم

دستمو رها کرد

یعنی میشه مهرم به دلش بشینه از آشپزخانه بیرون رفت چقدر مهربان ودوست داشتنی به فکر من بود.با بی اشتهایی چند قاشق غذا خوردم بعد از تمام شدن نهارشان دکتر اولین سری ظرفهارو آورد که من متوجه شدم نهارشان تمام شده برای جمع آوری ظرف ها رفتم دکتر هم به من کمک می کرد که گفتم:

_شما زحمت نکشید من جمع می کنم.

_تنهایی؟اینها خیلی زیادنند کمکتون می کنم.

هردو از سر جمع کردن میز باهم تعارف می کردند.که دختر جوان که حالا اسمش را فهمیده بودم با بی ادبی کامل گفت:

_امین جان چرا شما این وظیفه مستخدمتونه...زیادی بهش رومیدی

امین نگاهی به من انداخت و لبش را گزید متوجه ناراحتی من شد و رو بهش کرد وگفت:


romangram.com | @romangram_com