#تنها_نیستیم_پارت_46

خواستم بنویسم «اومده خونه». به صورت نیما نگاه کردم که توی فکر بود. موهای بلندش رو از پشت بسته بود و دقیقاً شبیه موسیقیدان های روشن فکر شده بود.

دلم نیومد و فقط نوشتم: من نرفتم آموزشگاه، سرم درد می کرد.

سریع جواب داد: منو مسخره کردی؟!

جواب ندادم و بقیه ی مرغ رو ریش ریش کردم. بعد از چند ثانیه گفتم: بهنام بود. گفت افتتاحیه تموم شده و... دارند میرند آموزشگاه.

انگشت هاش رو توی موهاش فرو کرد. چند ثانیه بهم خیره شد و بعد رفت. می دونستم یه بهانه ای جور می کنه که کسی نفهمه اینجا بوده.

بهنام از اتاق مامان بیرون اومد و به آنا گفت: خیلی بهتر شده. برای اطمینان بعدا می برمش مطب محمد.

-آزمایش ها موردی نداشت؟

-مورد خطرناکی نبود.

و به من که آماده روی مبل نشسته بودم گفت: بریم.

توی ماشین، بی مقدمه پرسید: که سرت درد می کرد!!

-چیز عجیبیه؟

-مطمئنی چیز دیگه ای نبود؟

یه لحظه حس کردم چیزی فهمیده و گفتم: مثلاً چی؟

-بی خیال شده باشی!

-چرا؟

خندید و گفت: شاید پای یکی دیگه وسطه!؟

با خنده گفتم: مثل پیرزن ها حرف نزن!

-مراقب باش جمعه سردرد نداشته باشی.

-مگه جمعه چه خبره؟

-با آنا میرم واسه تنیس. قراره جناب عالی با نیما بیای همون رستورانی که من و آنا میریم.

-چرا با نیما نمیره تنیس؟

romangram.com | @romangram_com