#تنها_نیستیم_پارت_44

شادی خندید و گفت: گنج پیدا کردیم.

مامان موهاش رو که توی نور آفتاب روشن تر بود، ناز کرد و وسایل رو نگاه کرد.

-دیگه عینک نمی زنی؟

-گاهی.

-کارت چیه؟

-حسابدار یه شرکت وارداتم.

بعد از یه دقیقه سکوت گفت: ما هر کاری تونستیم کردیم که برگردی پیشمون.

-می دونم.

-...

-من دیگه نمی خواستم برگردم.

صورت مامان غمگین شد و به حوض خالی نگاه کرد. دوباره به طرفم برگشت و گفت: تو این سالها فکر می کردم ازدواج کردی!

-من تا دو سال جواب سلام هیچ مردی رو هم نمی دادم.

با خنده ادامه دادم: به این چیز ها فکر نمی کردم.

افتتاحیه ی نمایشگاه آنا بود. همه رفته بودند. حتی نسرین هم از خلوتی خونه استفاده کرده بود و دیشب مرخصی گرفته بود. تو سه روز گذشته سعی کردم جلوی آنا و نیما آفتابی نشم. حرف های بهنام که دیروز توی دفتر نشر بهم زده بود دوباره توی سرم پیچید.

«نیما گفته جلسه داره. بهترین فرصته!»

خط چشم رو توی کیف گذاشتم و ریمل رو برداشتم.

«من تو سر آنا شک میندازم و آخر مراسم میارمش آموزشگاه نیما»

چند بار پلک زدم. ریمل رو گذاشتم و رژ رو برداشتم.

«کافیه به یه بهانه ای بری آموزشگاه. همین. مطمئنم تو رو می کشونه به اتاقش.»

رژ رو گذاشتم و به صورتم نگاه کردم. می دونستم کار اشتباهیه. اما آنا خیلی اعصابم رو داغون کرده بود. بهنام فکر می کرد این کار شروع خوبیه. اما من فقط می خواستم آنا رو یه کم سر جاش بشونم. به خصوص با حرف های اون روز نیما. می خواستم همه بدونند که اگر من کنار نمی کشیدم، هیچ چیز اینطوری که الان هست نبود.

بهنام sms داد: برو آموزشگاه و با من در تماس باش.

romangram.com | @romangram_com