#تلختر_از_اسپرسو__پارت_7
شادی صمیمی ترین دوستم بود که از دوم ابتدایی با هم دوست بودیم . از کوچکترین رازهای زندگی هم خبر داشتیم . انقدر به هم اعتماد داشتیم که به جورایی مثل دوتا خواهر بودیم . یا اون خونه ما بود یا من اونجا بودم
ولی شادی هیچ وقت با دامون خوب نبود . می گفت فقط قیافه داره . اخلاقش خوب نیست و بیشتر داره تو رو اذیت میکنه تا این که باعث خوشحالیت باشه . ولی من خوشحال بودم . با همه ناراحتیهایی که داشتم . با همه گریه های شبانه ام ولی فکر نبودش و ندیدنش و نشنیدن صداش واسم کابوس و مرگ بود . من حتی تحمل قهر کردن باهاش رو نداشتم چه برسه به این که بخوام ازش جدا بشم .
خیلی دلم می خواست بدونم راجع به آینده چه فکری تو سرش . ولی هیچی نمی گفت . همیشه می گفت که خیلی دوستم داره و از این حرفا ولی راجع به آینده حرفی نمی زد . من نمیخواستم سر حرف و باز کنم راجع به این موضوع . چون اگه میخواست شرایط مالی خوبی داشت و هم کارثابت و پر درآمد .
اون روز صبح کلاس نداشتم ولی باید می رفتم باشگاه . کلاس ایروبیک ثبت نام کرده بودم . اونم به اصرا شادی وگرنه من اهل کلاس ورزش رفتن نبودم . یه اس به اس به دامون زدم و گفتم میرم کلاس و زود میام و موبایلم و با خودم نمی برم .
بعد از کلاس شادی گفت بریم با هم واسه تولد باباش کادو بخره . خلاصه کلی پاساژها رو گشتیم تا آخر کیف چرم خیی خوشگلی واسش خرید . اصلا یادم نبود که گوشیم رو خونه گذاشتم . تا رسیدم خونه تازه یاد گوشیم افتادم . 10 تا میس کال داشتم و کلی اس ام اس از طرف دامون که کجام و چرا دیر کردم و جواب نمیدم . نگرانم شده و از این حرفا .
با کلی استرس شمارش و گرفتم . همین که گوشی رو جواب داد و همین که گفتم الو ، صدای عصبی دامون و شنیدم که داد زد:
- معلوم هست کجایی تو ؟
- باشگاه بودم دیگه. میدونی که گوشیم و نمی برم .
تا اینو گفتم شروع کرد به داد زدن :
romangram.com | @romangram_com