#تلنگر_سیاه_پارت_88


دستی طوسی رنگ با ناخونایی خونی .‌

انگار که یکی رو تازه کشته بود .

نفسای تندم اروم و کش دار شدن .لعنتی به این بیماری فرستادم . الان نباید خوابم ببره ‌.

با اخرین جونی که تو وجودم بود ، رو به بچه هایی که هنوز از دیدرسم بیرون نرفته بودن داد زدم :

فررااارر کنیدد.

همشون با تعجب به سمتم برگشتن .

با چشمایی که رو به بسته شدن می رفتن رو بهشون گفتم :

شما برید من میام .

وقتی که بچه ها رفتن ، فشار اون دست روی پاهام زیاد تر شد .

با بی جونی پام ر‌و هی تکون می دادم ولی اون دست هر دفعه بالاتر میومد‌.

اصلا جسم اون دست کجا بود؟



ساورا .

نگاهی به دخترا کردم و مردد به پشت سرم خیره شدم .

داهی نمی تونست مقاومت کنه .

من رفیق چندین و چند ساله ام رو می،شناسم .

اون بعد از حادثه ایی که برای عزیز ترین شخص زندگیش افتاد ، دیگه نمی تونست مقاومت کنه ‌. منم اگه جاش بودم نمی تونستم .

نفسم رو پر حرص به بیرون فرستادم و درحالی که راه رفته رو بر می گشتم گفتم :

شماها برید بالا اگه من و داهی تا ده دقیقه ی دیگه بالا نیومدیم ، دریچه رو ببندید و دنبال یه راه فرار از این خونه بگردید . باشه ؟

هر سه اشون با تردید سری تکون دادن .


romangram.com | @romangram_com