#تلنگر_سیاه_پارت_77

هی یعنی ماها که نمی شنویم کریم؟ یا شایدم شما دوتا توهم زدید نه ؟



دلنواز.

دستی به چادر چروکم کشیدم.

خسته شدم انقدر که بیست و چهار ساعته روی سرم بود ولی اعتقادم اجازه ی کاری رو بهم نمی داد.

دوباره صدای اون چکه های انعکاسی رو شنیدم که گوشام تیز شد و ساورا داهی رو به زور بلند کرد و در همون حالم گفت :

پاشو پسر. یه خبرایی شده.

داهی با خستگی دوباره به حالت قبل برگشت و گفت :

با گروهت برو من خوابم میاد.

ساورا نگاهی پر عجز به من و صحرا انداخت.

حدس میزدم درمورد چی فکر می کنه.

اینکه من و صحرا یه احمقیم.

برای اولین بار شجاعت به خرج دادم و بی توجه به ساورا از اتاق بیرون زدم.

صداش رو شنیدم که می گفت :

هی دختره ؟ تنها میخوای بری؟

با حرص به سمتش برگشتم و گفتم :

اینکه تنها برم بهتر از اینه که یه احمق فکر کنه که من احمقم.

پوزخندی زد و درحالی که از کنارم رد می شد ، مچ دستم رو گرفت و گفت:

جمله ات سنگین بود کمرم شکست.

و بعد با یک لحن جدی گفت حالاام انقدر حرف نزن خب؟ جون نامزدت.

با حرص مچم رو از حصار دستاش ازاد کردم و درحالی که کم مونده بود بزنم زیر گریه گفتم :

romangram.com | @romangram_com