#تلنگر_سیاه_پارت_63

نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و درحالی که هق هق می کردم جیغ بلندی کشیدم .

با شنیدن یه صدای خنده ی طولانی که همزمان با باز و بسته شدن در اکو می شد ، صدای جیغام بیشتر شد ولی‌..

چرا هیچکس نمیومد کمکم؟

وقتی جیغ هام رو شنید با دندونایی که خون ازش بیرون میزد با صدایی خشن ولی اروم گفت:

جیغ بزن. جیغ بزنید .

به سمتم که اومد عقب عقب رفتم تا به سرامیک سفت و سرد روشویی خوردم .

تو دو قدمیم بود که دوباره با گریه از ته دل جیغ زدم . که صدای خنده هاش بالا رفت .

و یه احساس خیسی تو گوشم ایجاد شد .



داهی.

نگاهی به ساورا که بیخیال به ستون تکیه زده بود انداختم و نفسم رو پر حرص به بیرون فرستادم.

رو به سوگل که گوشش رو به در چسبونده بود گفتم :

برو کنار تا در رو باز کنم.

بی حرف سری تکون داد و به کنار ساورا رفت.

بسم اللهی گفتم و به عقب رفتم.

نفس عمیقی کشیدم و با شدت خودم رو به در کوبوندم.

در قدیمی که صدای جیر جیراش کل خونه رو برداشته بود ، با یک ضربه ی من شکست.

شونه ام درد گرفته بود ولی مهم نبود. بحث زندگی سه تا دختر بود.

با نفس نفس در حالی,که ضربان قلبم روی هزار بود وارد اتاق شدم.

انتظار داشتم ببینم چهار تا زامبی در حال خوردن اون سه دختر باشن.ویا یه چیزی شبیه اینها.

ولی دیدن صحرا که درحال بافتن موهای بورش بود و دلنوازی که چادرش رو مرتب می کرد چیزی نبود که انتظارش رو داشته باشم.

romangram.com | @romangram_com