#تلنگر_سیاه_پارت_2
و از دفتر کذایی دانشگاه بیرون زدم .
قدمام روی زمین کشیده می شد و حال راه رفتن رو نداشتم.
کم نبود این اتفاق .
من فقط بخاطر اینکه یه سقفی بالای سرم باشه درس خوندم . بخاطر خوابگاه .
حالا چی شد ؟
تو یه شهر غریب بدون اینکه خونه داشته باشم در حال قدم زدنم .
گوشی نوکیا ساده ام رو از تو جیبم بیرون کشیدم و شماره ی خونه ی سالمندان رو گرفتم.
بعد از دو بوق ازاد صدای خانم سمیعی رو شنیدم .
_خانه ی سالمندان ... بفرمایید؟
بغضم رو قورت دادم و گفتم :
سلام خانم سمیعی . شبنمم.
لحنش متعجب و هیجان زده شد و گفت :
واای شبنم تو کجایی ؟جاگیر شدی ؟
پوزخندی زدم و گفتم : اره . خیلی جام خوبه . فقط نگران مامانم حالش چطوره ؟
_اونم خوبه ولی خیلی بی قراری می کنه . همش داره با خودش حرف میزنه و اسم پدرت رو زمزمه می کنه .
اروم در حالی که از کنار حلقه ی دانشجویی رد می شدم ,
لعنتی به پدرم فرستادم .
اگه اون ولمون نمی کرد من الان اینجا و مامانم تو خونه ی سالمندان نبودیم .
خواستم جواب خانم سمیعی رو بدم که اتفاقی صدای یکی از دانشجو ها رو شنیدم .
(حالا مجانیه ؟)
romangram.com | @romangram_com