#تلنگر_سیاه_پارت_119

لعنتی چرا هیچی اونطورکه میخوام نمیشه ؟

خواستم از جام بلند بشم که باد بدی تو اتاق وزید .

جوری که خاک های اتاق رو به حرکت در اورد و باعث شد چشمام رو از شدت سوزش ببندم .

بعد از دو دقیقه که از شدت سرما خودم رو بغل کرده بودم ،

با شنیدن افتادن چیزی چشمام رو باز کردم .

خبری از اون باد مسخره نبود.

تنها چیزی که می دیدم ساورا بود که روی زمین افتاده بود.

بی توجه به درد و سوزش پاهام از جام بلند شدم و تند به سمت ساورا رفتم .

و جلوش زانو زدم و گفتم :

حالت خوبه ؟

نگاهی پر خشم بهم کرد و گفت:

لعنتی باید برم حموم .

سری به عنوان تاسف براش تکون دادم و خواستم از کنارش بلند بشم که در با شدت باز شد .



با چشمایی که از شدت تعجب گشاد شده بودن ، اول به پشت ساورا که از شدت تعجب سرفه می کرد ضربه زدم و بعد از اینکه نیم نگاهی به دخترا انداختم ، به خودم اجازه دادم که به ورودی در نگاه کنم.

انتظار داشتم هر چیزی رو ببینم به غیر از دلنواز که با گیجی به در تکیه داده بود و به ما نگاه می کرد .

نفسای تند شده از هیجانم رو اروم کردم و خواستم چیزی بگم که ساورا با حرص در حالی که هنوز سرفه می کرد ،تیکه تیکه گفت :

تو.. اینجا .. چیکار می کنی..

دختره ی .. احمق ؟

نزدیک بود از شدت خنده منفجر بشم .

اگه ساورا دختر بود مطمئنا هیچ پسری نمیومد خواستگاریش . انقدر که زبونش تنده این پسر .

romangram.com | @romangram_com