#تلنگر_سیاه_پارت_111
یه خاک تو سر بهش گفتم و همراهش از اتاق بیرون زدم.
دم پله ها که رسیدیم ، از ساورا جدا شدم و رو بهش گفتم :
تو جلوی دخترا برو منم پشت سرشون که یه وقت اتفاقی براشون نیوفته.
ساورا اخمی کرد و درحالی که نگاهش به پام بود گفت :
تو خودت نیاز به مواظبت داری. حالا میخوای بادیگارد ایناام بشی؟
سری تکون دادم و گفتم :
حرف نباشه. اینا دخترن. بروو.
بی حرف از پله های قهوه ایی رنگ بالا رفت که باعث شد به سر و صدا بیوفتن.
اشاره ایی به دخترا کردم و بعد از اینکه صحرا پشت سرشون بالا رفت ، منم دنبالشون رفتم.
به اتاق که رسیدیم هممون سر جاهامون خشکمون زد.
انگار که هنوز تردید داشتیم برای انجام این کار.
ضربه ایی به سینم که از شدت هیجان در حال شکافته شدن بود ،زدم و جلو تر از بچه ها وارد اتاق شدم.
تا وارد اتاق شدم بوی بد و.متعفنی به بینیم خورد که باعث شد عقم بگیره.
نگاهی به وسط اتاق کردم.
احمقا خاک ها رو سر جاشون بر نگردونده بودن و جنازه سر باز مونده بود.
داهی
نگاهی به بچه ها که دماغاشون رو گرفته بودن کردم و در حالی که مخاطبم ساورا بود گفتم :
چرا اینجا رو به حالت قبل برنگردوندی؟
اخمی کرد و در حالی که به شبنم اشاره می کرد گفت :
این دختره جیغ زد نشد.
romangram.com | @romangram_com