#تک_واژه_عشق_پارت_7
صدای نعره ابتین و مشتی که حواله فک یارو کرد باعث شد همه با حیرت وصورتی مات برده بهش زل بزنیم.
باورم نمی شد.ابتینی که می گفت اروم باش حالا اینطور فحش می ده و تند تند به یارو مشت و لگد می زنه.کار داشت بالا می گرفت.من بابا سرگرد نصیری و جباری دویدیم تا اینا رو از هم جدا کنیم.جباری قلی رو گرفت و ما سه تا هم ابتین رو.گرچه به زور حریف قدرتش شده بودیم.من بازوی اهنی ابتین رو فشردم و با اشک و التماس ناله زدم:
-داداشی....الهی من قربونت برم.....فدات بشم....اخه چرا الکی خون خودت رو واسه همچین ادمایی کثیف می کنی؟....به خدا ارزش نداره......ابتین.....دلامصب کنار بیا دیگه....دیدی کشتیش خونش افتاد گردن تو بعد هزارتا پدر مادر پیدا می کنه....
-به درککک..........بیوفته.......ولی من باید اینو بکشم......مرتیکه بی ناموس......تو به چه حقی دست خواهر منو گرفتی...باهاش چی کار داشتی عوضی ؟هان؟.......می خواستی چه بلایی به سرش بیاری؟.......میییییییی کشمت عوضی..........لاشتم رو زمین نمی زارم.......
صدای چندش و وحشیانه خنده های قلی پور همه رو ساکت کرد.می دونست ابتین به خونش تشنه است ولی بازم می خواست حرص در بیاره.جباری سعی داشت تا بیرون ببردش ولی اون خودشو کمی به سمت ابتین خم کرد واهسته گفت:
-می تونی؟......می تونی منو بکشی یا ادعای باغیرت بودن رو داری؟.....می تونی بیا .بچچچچچچچچچه!!!!
انچنان با غلظت گفت بچه که ابتین با یه زورو عربده به سمتش یورش برد.من جیغ کشیدم وبابا تنها دادزد:
-ابتین تمومش کن!!!!!
ابتین مشتشو به قصد صورت قلی بالا بردوفرستاد که به اشتباه محکم رفت تو دماغ خیلی عظیم جابری!!!!اواواو گل بود به سبزه نیز اراسته شد.اینم حکایتی داشت واسه خودش.جابری با اخ وناله بایه دست دماغشو چسبید که ازش همین طور خون می رفت.سرگرد نصیری با حالتی عصبی فریاد کشید:
-د مگه کورو کری جابری؟......ببرش بیرون.یالا!!!!
اخی اخرشم همه کاسه کوزه ها سر جابری نگون بخت شکست.صورت قلی که زیر خون شده بود.جابری هولش داد بیرون وبا بسته شد در غافله تموم شد.دستی به صورت اشکیم کشیدم ونفسم رو باصدا فوت کردم بیرون.گرمم شده بود وپاهام می لرزید.بابا دستی تو موهاش برد و با چشمای خون گرفتش به ابتین چشم غره رفت که همین کافی بود تا از خجالت اب بشه.اتاق سراسر مرتب سرگرد هم کلا زیرورو شد.ابتین پسری نبود که هر دقیقه غیرتی بشه.اصلا غیرتی نمی شد.فقط دیگه درمواقعی که دیگه خیلی خاص باشه.مثل الان.بابا سرخ سرخ شده بود.روبه من کردوگفت:
-با ابتین برید تو محوطه تامنم بیام!دیگه اینجا کاری نیست.
سری تکون دادم وبازوی ابتین رو گرفتم.خودم به محیط ازاد نیاز داشتم.کشون کشون بردمش بیرون.....حال خوبی نداشت....موهاش تو صورت ونفس نفس می زدولی بازم جذاب بود.تلو تلو رفت و رو یه نیمکت ولوشد.سرش رو عقب کشید وصورتشو بین دستاش گرفت.دویدم واز آب سردکن براش یه لیوان اب خنک بردم ودادم دستش که لاجرعه رفت بالا.به درخت بالا سرش چشم دوخت و نفس های عمیق می کشید.اینطوری ریلکس تر میشد.نشستم کنارش و اروم گفتم:
-خوبی دادش؟......الان ارومی؟....حالت خوبه؟
بهم نگاه کرد ولبخند مطمئنی زد که خیالم کم وبیش اسوده شد.یاد اتفاقی که تو اتاق افتاد افتادم.دماغ جابری بد بخت.با خنده رو به ابتین گفتم:
-ولی بدجور با دماغ جابری تصادف کردی ها.
-اره....خیلی قلمی بود قلمی ترشد.مطمئنم نیاز به عمل نداره.
-اره والا.
romangram.com | @romangram_com