#تحمل_کن_دلم_پارت_31

خدارو شکر برای خودش برنج ریخت و بعد هم همون ظرفو برداشت و خورشت و روی برنجش ریخت...

یک ربع بود که همگی داشتیم تو آرامش غذا میخوردیم. هر کی نمیدونست، من میدونستم این آرامش قبل از طوفانه

یکو صدای انفجار سرفه ی رایان اومد و بعد هم با دو سمت دستشویی حمله ور شد! خندم گرفته بود سعی کردم کنترلمو خفظ کنم ولی نمیتونستم برای همون هر چقدر تونست سالاد ریختم تو دهنم تا خندم نگیره.

هنه با تعجب به جای خالی رایان نگاه میکردن. امیر که کنار رایان نشسته بود، یهو چشمش به ظرف خورشت رایان افتاد و با قاشقش دندون مصنوعی رو آورد بالا......

حالا چشای همه شده بود اندازه ی نعلبکی

خندم شدت گرفته بود ولی انقدر دندونامو روی لبام فشار دادم کسی نفهمید دارم میخندم.

۵ دقیقه بعد رایان اومد... خاله روبه رایان گفت:

_ وایی مادر اصلا نفمیدیم چی شد. باور کن آوین خیلی با احتیاط خورشت و درست کرد.

_اشکال نداره مریم جون(خاله خودمونه که همه مریم جون صداش میکنیم) دندون مصنوعی خودش پا در آورد افتاد تو خورشت من.

بعد از گفتن این حرفش نگاه وحشت ناکی بهم انداخت و سره جاش نشست. ولی دیگه هیچی نخورد.

منم خیلی ریلکس به غذا خوردنم ادامه دادم. انگار نه انگار که باعث و بانی این انفجار من بودن

از امروز باید مراقب خودم باشم. خودم شروع کردم که..

خودم کردم که لعنت بر خودم باد

حالا قراره سیرک هم بریم خدا به خیر کنه.همه آماده شدیم بریم سیرک. خیلی استرس داشتم.. خدایا رایان منو امشب نکشه!!!!! تو ماشین رایان نشسته بودیم. امیر با خنده گفت:

_شام خوشمزه بود رایان؟

_آره خیلی چسبید بهم.

بعد از آیینه نگاه مشکدکی بهم انداخت و به رانندگیش ادامه داد. دیگه تا خوده سیرک حرفی زده نشد. ما هم ساکت نشسته بودیم. بالاخره رسیدیم. ردیف اول هم نشسته بودیم. مطمئنم یه اتفاقی قراره بیوفته. سمت چپم آوین نشسته بود و با کمال تعجب سمت راستم رایان نشست. معلومه یه کاسه ای زیر نیم کاسش هست.نیم ساعتی گذاشته بود و منم داشتم با هیجان به برنامه نگاه میکردم. اصلا یادم رفته بود که استرس داشتم یا رایان پیشم نشسته. نوبت حیوانات بود و اولین حیوونی هم که آورده بودن مار بود. منم از تنها حیوونایی که وحشت میکنم اول مار هستش و بعدش سگ. تا مارو دیدم خود به خود چشامو بستم. تمام موهای تنم سیخ شد. یه حساسیت خاصی نسبت به مار داشتم. چندشم میشد!

شیشه ی بزرگی که مار رو توش گذاشته بودن و دقیقه آوردن جلو من و رایان گذاشتن. فاصله ی من تا اون ماره فقط ۳.۴ قدم بود. مار هم از اون مار های زرد رنگ و بزرگ بود که هی به خودش میپیخید و زبونشم میاورد بیرون!!

حالا هم نوبت نمایش بود... همه ی برقا رو خاموش کرده بودن. محکم دست آوین و گرفته بودم.

تا چراغ ها رو خاموش کردن. یهو رایان از سمت راست دستشو گذاشت روی کمرم و منو هُل داد سمت شیشه ای که مار بود. افتادم دقیقا روبه روی شیشه ی مارا.تا چشامو باز کردم کله ی مارو روبه روم دیدم. یهو یه چیزه سنگین افتاد روم... و بعد صدای داد آوین بود که میومد... چون دسته آوین و محکم گرفته بودم، اونم با من کشیده شد و افتاد روم... فقط شانس آوردیم که کسی ما رو ندید... با اخم از جام بلند شدم و به امیر و عرشیا که برامون میخندیدن پشت چشمی نازک کردم و همراه آوین از سیرک خارج شدیم.

پسره ی عوضی! هرچند حقم بود... ولی من از نقطه ضعفش استفاده نکرده بودم. من واقعا به مار حساسیت دارم و مطمئنم تا فردا همه جای بدنم دونه میزنه.... آوین هم پشت سره هم داشت اموات رایان و مورد عنایت خودش قرار میداد:

_ یعنی بخاطره توی خر باید ابرو منم میرفت؟

_ اخه آوین دیوونه بت میگم دستتو گرفته بودم تو افتادی! مگر نه قصدش فقط انداختن من بود.

_ الان ما چرا اومدیم بیرون؟

_ نکنه انتظار داشتی کنارشو مینشستیم بازم به ریشمون بخندن؟

_ پوووف راست میگیااا... حالا شانس آوردیم مامان و بابا اینا دور تر نشسته بودن و ما رو ندیدن.

_ هووووم آره.

روی نیمکت نشسته بودیم و مثل گاگولا به اطرافمون نگاه میکردیم که یهو عرشیا اومد کنارمون نشست و تا به من نگاه کرد یهو زد زیره خنده.... منم بد تر کفری شدم... عصبی از جام بلند شدم که یهو صدایی بووووووووووووووق ماشین اومد و بعد دست چپم که یه سمت دیگه کشیده شده...........

romangram.com | @romangram_com