#تحمل_کن_دلم_پارت_25

با لبخند به چشای مردم که حالا داشتن تشویقم میکردن نگاه کردم..

خیره شدم تو چشای خندون رایان... چقدر خوب بود که سر بلندش کرده بودم...

آوین و عرشیا فقط جیغ و داد میکردن....

رفتم سرجام کنار رایان نشستم... قبل از اینکه بشینم رایان از جاش بلند شد و با ذوق پرید بغلم و زیر گوشم گفت:

_عالی بودی دختر! بهتر از این نمیشه.

گرمی نفساش که به گردنم میخورد یه جوری میشدم...

در جوابش فقط تونستم لبخند بزنم...

کلی برنامه دیگه هم اجرا شد و در کل روزه خیلی خوبی بود...

شب خسته و کوفته رو تخت ولو شدم...

با اینکه خسته بودم ولی اصلا خوابم نمیبرد....

فقط تو فکر لبخند های رایان و آغوش گرمش بودم...

چرا از اینکه خوشحالش کردم خوشحال بودم؟؟

چرا باید الان بهش فکر کنم؟؟

چرا و چرا و چرا.....

هزارتا چرا دیگه تو ذهنم به وجود اومدن ولی جواب همه چرا ها سکوت بود...

جوابی نداشتم به خودم بدم...

دو هفته از همایش میگذره...

امیر به استاد ریاحی زنگ زده اما استاد گفت فعلا برنمیگرده ایران...

مثل یک ماه قبل اصلا ناراحت نشدم... اتفاقا خوشحال هم شدم...

فردا قراره بریم شماااااال.... انقد خوشحالم که نگوووووو....

قراره رایان و امیر هم بیان.

منو امیر و رایان و آوین و عرشیا تو ماشین رایان مینشستیم.

بابا و خاله و شوهر خاله هم با ماشین ما میومدن.دایی هم با ماشین خودشون میومدن... از صبح که از خواب بیدار شدم دل تو دلم نبود. خیلی ذوق داشتم. بعد از ظهر هم با آوین و عرشیا رفتیم خرید. بگذریم که کل پاساژو خریدیم.

شب هم که اومدیم خونه. لباسای جدیدمو تو چمدون چیدم.

همه جور لباسی خریده بودیم. هم لباس راحتی هم مانتو هم....

همیشه عادت داشتم صبحوونمو کامل بخورم تو هر شرایطی... بابا هم مثل من بود! یعنی من مثل بابا بودم

بعد از اینکه صبحوونمونو خودیم. بابا رفت که آماده بشه و بعد چمدونارو ببره پایین... منم ظرفارو شستم و رفتم که آماده بشم.

یه مانتو کوتاه قرمز پوشیدم زیر مانتوم یه تاپ مشکی پوشیده بودم دیگه دکمه های مانتونو نبستم. شلوار مشکی با شال و کتونی قرمز.

romangram.com | @romangram_com