#تحمل_کن_دلم_پارت_23

_ چقدر خوشگل شدی!

قلبم تند تند میزد... بهم نزدیک شد... دستای سرد و یخ زدم و تو دستاش گرفت و با اطمینان خاطر به چشای پر استرسم زل زد و گفت:

_ استرس داری؟

مهوه چشاش شدم... فقط تونستم سرم و تکون بدم...

با آرامش گفت:

_ نترس... تو میتونی من بهت ایمان دارم... تو موفق میشی...

_ ول...

منو تو آغوش گرمش گرفت و گفت:

_ ولی و اما نداره... ببین.. من؛ امیر همه پشتتیم..

چقد حس خوبی داشتم...

چقدر بی جنبه بودم..

چقدر تنها بودم.

فقط نیاز به یه دلداری داشتم..

نیاز به یه نور امیدی که یک نفر اونو واسم روشن کنه..

اونم رایان بود...

صدای امیر رو شنیدم که میگفت:

_ نه به اون که سایه هم دیگه رو باتیر میزدین نه به این که یک ساعته تو بغل همدیگه لم دادین و اونقد صداتون میکنم جواب نمیدین...

مهرسام با لکنت گفت:

_ چیزه.. آرنیکا حالش خوب نیس...

امیر با نگرانی اومد سمتم و گفت:

_ حالت خوب نیست آرنیکا؟ میخوای بریم دکتر؟ چرا همچین شدی یهو؟

_ حالم خوبه فقط یکم استرس دارم که طبیعیه... به دکتر هم نیازی نیست...

_ مطمئنی؟

_ آره...

_ پس بیاین بریم... همایش شروع شده.

با رایان از اتاق خارج شدیم...

ردیف اول نشستیم...

بابا و آوین و عرشیا پشتمون نشسته بودن و بهم روحیه میدادن..

romangram.com | @romangram_com