#تحمل_کن_دلم_پارت_18


هرچقدر به امیر زنگ میزدم جواب نمیداد....

یه خانومی به ما نزدیک شد و گفت:

_سلام خوش اومدین میتونم کمکتون کنم؟

تارا لبخندی زد و گفت:

_ ممنون از لطفتون منتظره کسی هستیم تا بیاد باهم لباس بخریم...

دختره لبخندی زد و رفت...

ولی خیلی برام آشنا بود انگار یه جایی دیده بودمش... ولی هر چقدر فک کردم یادم نیومد... داشتم فک میکردم که دختره رو کجا دیدم که با صدای تارا از فکر کردن بیرون اومدم...

_اوه لَلَ... ببین کی اینجاس.... جناب آقای رایان دادمهر... جون چه کِیسی هم هست لامصب...

به روبه رو خیره شدم.... رایان بایه لباس خیلی اسپرت و خیلی خوشگل روبه رومون ایستاده بود...

باتعجب بهش خیره شده بودم اون اینجا چیکار میکرد؟

نزدیکمون شد و روبه من گفت:

_به سلام آرنیکا خانوم چه به موقع رسیدین...

داشت تیکه مینداخت... ولی من هنوز در تعجبم که اینجا چیکار میکنه؟

آوین لبخندی زد و گفت:

_سلام آقای دادمهر من آوین دخترخاله آرنیکا جون هستم

مهرسام لبخندی زد و گفت

_خوشبختم

_همچنین.

رایان روبه من گفت

_ خب بهتره بریم لباسا رو انتخاب کنیم وقت کمه...

متعجب پرسیدم:

_پس امیر چی؟

_امیر مگه قراره بیاد؟

_ نمیاد؟

_ نه...

_چرا؟

_ از همون اول هم قرار بود من و تو بیایم... حالا هم بهتره انتخاب کنیم حالا امیر یا من چه فرقی داره؟


romangram.com | @romangram_com