#تحمل_کن_دلم_پارت_15

دیگه تا همایش فقط چند روز مونده بود. باز هم منو رایان مثل تام و جری بودیم. خیلی سعی کردم باهاش خوب باشما ولی بین خودمون بمونه اصلا حال میکنم اذیتش میکنم. بگذریم که تو این راه فقط من ضایع میشدم و اون به ضایع شدن من میخندید

دیگهههه خسته شده بودم.

این هزارمین باری بود که یه بیت از اهنگو داشتم میخوندم اما نمیذاشت به بیتِ دوم برسه. میمرید وسط خوندنم و ایراد های الکی میگرفت:

_ موقع خوندن لبخند بزن...

_خیلی خشک میخونی...

_صدات اصلا به دل نمیشینه....

_انتخاب آهنگت اصلا درست نیست....

و...و....و.....

عصبی از جام بلند شدم و گفتم:

_ من دیگه با شما کار نمیکنم آقای دادمهر. الان یه هفته ست که داریم باهم کاری میکنیم ولی شما مدام ازم ایراد های بی جا میگیرید....

بد تر از من داد زد:

_ فک نکن من بخاطر دیدن روی زشت تو وقتم و هدر میدم و میام اینجا وگرنه من کلی کار مهم دیگه هم دارم...

رفتم کیفم رو از روی میز برداشتم و گفتم:

_ءِءِءِ؟؟ چه جالب... پس از این به بعد نه شما میاین اینجا و نه من....

_ بهتر...

از کلاس خارج شدم اونم مثل من اومد بیرون.... هر دومون خیلی عصبی بودیم...

امیر رو از دور دیدم که داشت میومد طرفمون... با تعجب پرسید:

_ وااا چرا انقد زود دارین میرین؟

رایان خیلی خشک و عصبی گفت:

_ من دیگه یه لحظه هم اینجا نمیمونم...

امیر تعجبش بیشتر شد و گفت:

_ چیزی شده رایان؟؟

مهرسام تک نگاهی بهم انداخت و گفت:

_ از ایشون بپرس...

این بار امیر روبه من پرسید:

_ چیشده؟ تو یه چیزی بگو....

_ این آقای به اصطلاح محترم... همیشه از من ایراد میگیره.. من نمیتونم دیگه با ایشون کار کنم متاسفم...

رایان پرید وسط حرفم و گفت:

romangram.com | @romangram_com