#تعقیب_سایهها_پارت_1
نوامبر آن سال را به خاطر دارم. نه به خاطر بارشهای پیوستهای که دست کم هفتهای دو سه بار شهر را میشست و آدم بلاتکلیف میشد که کی از خانه خارج شود کی نشود. و نه به خاطر کشته شدن سم دوگلاس که اغلب مردم، مطبوعات و حزبیون آن را یک اقدام سیاسی قلمداد میکردند. چنین چیزهایی برای شهر ما خیلی غیرعادی نبود. گروهبانی که مسئول آموزش ما بود، آدم سختگیر و خشنی بود. در عین حال که با نیروهای فداکار و زحمتکش خود مهربان بود، اگر کسی از فرمانش سرپیچی میکرد یا به هر شکلی در کارها کوتاهی میکرد، با بددهنی و تنبیههای شدید به استقبال او میرفت. اکثر سربازها از او متنفر بودند و در هر خلوتی به او بد و بی راه میگفتند. او میگفت:" جنگیدن کار دشواریه، حتی اگر چندین سال تجربه داشته باشی. میدونید چرا؟ چون هر بار دشمن به یه شکل و به یه رنگی در میاد. میبینی که رو به روت ایستاده؛ اما افکارش رو نمیتونی بخونی .در عین حال که نقش یه آدم خوب رو بازی میکنه، میتونه تو جلد نیروهای خودی بره و از درون، اونها رو نابود کنه. برای غلبه بر این دشمن فقط باید اتحاد داشت. باید همه مثل برادر کنار هم بایستن و هوای همدیگر رو داشته باشند."
او بارها و بارها در هر صبحی که هنوز ماه و ستارگان در حال استراحت در هوایی خاکستری رنگ بودند و ما مشغول تمرین بودیم، این حرف را تکرار میکرد. به حدی که صحبتهایش در ذهن همهی ما نقش بسته بود؛ اما من همچنان به یقین نرسیده بودم و فکر میکردم انسان موجود پیچیدهای نیست، یا خوب است یا بد. دیگر حد وسط ندارد؛ ولی وقتی در نیروهای پلیس لس آنجلس مشغول به کار شدم، تازه به حقیقت حرفهای گروهبانم رسیدم و فهمیدم که جنگ هنوز به پایان نرسیده است. درگیری با جرم و فساد جنگی دیگر به مراتب خطرناکتر است؛ مثل تعقیب سایهها. سایههایی که در تمام شهر پراکنده شدهاند و نمیدانی متعلق به چه کسی است .در روز آنها را حتی در زیر پاهایت هم احساس میکنی؛ اما هنگام شب، ناگهان غیب شده و تو مجبور به پیدا کردن آنان میشوی. و این تعقیب و گریز آن چنان ادامه مییابد که یا ناامید میشوی یا از پا در میآیی.
من بدون دانستن همین مسائل به ظاهر کماهمیت بود که آن لباس آبی را به تن کردم و به خیال خود با آگاهی و شجاعت پای در مسیری گذاشتم که نمیدانستم چه در انتظارم است.
همهچیز از اولین روز کاریام که از قضا جایم را با مامور گشتی شیفت شب تغییر داده بودند شروع شد.
شبی که آسمانش صاف بود. ماه لبخند میزد و نسیم خنکی که هر از گاهی روی صورت مینشست، این هــ ـو*س را در آدم ایجاد میکرد که تا ساعتها فارغ از شلوغیها و سر و صدا روی تپهای سبز دراز بکشد و تنها به آسمان خیره شود و بعد با صدای شرشر رودخانهای که از زیر پاها عبور میکند و همچون لالایی مادرانه میماند، به خوابی عمیق فرو برود. من کنار یکی از همکارانم پشت فرمان نشسته بودم. چراغ قرمز بود و سکوت برقرار .هنوز ساعتی از آشناییمان نگذشته بود و روی صحبت کردن با یکدیگر را نداشتیم. به علاوه آرامش عجیبی که شب را احاطه کرده بود، ما را مجاب میکرد که تنها ساکت بنشینیم و از این زیبایی لذت ببریم. لحظاتی به همین شکل گذشت تا آن که صدای بیسیم شنیده شد.
ـ از مرکز به ماشین آدام چهاده. صدام رو میشنوی؟
گوشهایم را تیز کرده بودم تا از بیسیم چیزی بفهمم. صدایش خیلی واضح نبود.
ـ یک شلیک در حوالی خیابان شانزدهم و پارک لائوس گزارش شده؛ درخواست نیروی کمکی. لطفا هر چه سریع تر به محل اعزام بشید.
ـ شنیدم. الان حرکت میکنم.
romangram.com | @romangram_com