#تباهی_به_دست_دوست__پارت_2
مامان -بدو مادر جان ....که دوتا غر غر رو هم اومدن باید بریم اشکاتو هم پاک کن که دلم خون میشه!
-الهی قربونت برم عزیز دلم ...باش بریم تو هم مروارید های منو نریز!
مادر تک خنده ای کرد
-الهی قربون خنده هات
ب*و*سه ای بر روی صورت خسته مادر زدم هردو به سمت ماشین حرکت کردیم...سوار شدیم .اهورا و صدرا کنارم نشستند بادیگارد های من ...همیشه و همه جا مواظب من بودند ولی ای کاش تو عالم بچگی مثل حال برایم ارزش داشتند ...و بر روی حرفشان نه نمیگفتم ...تا حال وضعیتم این نبود...
اهورا برادر بزرگترم است که 24 سال سن دارد ...همیشه حامی من هست و من صادقانه دوستش دارم.بچه ی سر به راهی است و در کودکی مشغول به درس خواندن بود نه شیطنت!
صدرا برادر شوخ و شیطونم ... همیشه خنده را مهمان لب هایم کرده 22 سال سن دارد و در بچگی آتش پاره ای برای خودش بوده است !
همه در فکر هستند ...ماشین در سکوتی تلخ غرق شده است و همه در فکر مردی هستند که میخواهند عاقبت تکلیفش را مشخص کند.
بابا -رسیدیم.
چشم هایم را باز کردم...تنم به لرزه افتاد هنگامی که اسم دادگاه را دیدم...دستانم خیس عرق می شود...استرس رهایم نمیکند ....خدایا کمک کن!
وارد سالن شدیم خفگی و تنگی نفس دوباره مهمانم شد...... ولی تحمل میکنم ... وارد اتاق می شویم ...همه نشسته اند ولی قاضی نیامده است .وکیلم را از دور دیدم اهورا برایش دستی تکان داد .... متوجه می شود و به سمت ما حرکت می کند.همگی سلام میکنند.و از احوالش جویا می شوند.
بابا -سلام آقای باقری خوب هستین؟
باقری -خیلی ممنون آقای فرهاد
romangram.com | @romangram_com