#تا_آسمان_پارت_1
دکمه ی دوم و سوم بارانی مشکی اش را انداخت .سردش بود. نزدیک به یک ماه ازآمدن بهار گذشته بود اما سوز و سرمای هوا همچنان به قوت خودش باقی بود.
چشمهایش دوید روی پیاده رو. به خودش وبه قدمهای آواره اش روی شیشه ی سیاه مغازه ها نگاه میکرد.
این که بارانی سیاه پوشیده وموهای سیاه ترش دورش ریخته ،خودش بود؟
باور نمیکرد. نمیکرد.
نفسش را بالا کشید. بیشتر از یکساعت بود که بی خبر از خانه زده بود بیرون.یا نه.
فرار کرده بود.
فرار کرده بود از خودش....از آن گذشته ی تمام نشدنی اش و تمام بندهایی که با بی رحمی زندگی اش را میدوخت به آن.از امروزش و سایه نفس گیر مردی که انگارفرداهایش را هم توی مشت گرفته بود.فرار کرده بود مثل تک تک روزها وماه های این دوسال.....
تمام امروز را پرسه زده بودلابه لای آدمها.تاتمام فریادهایش را برای درختان کهنسال "فارابی" خفه کند...برای سنگفرشهای" شریعتی"...برای بلوار "توحید" وسایه ی کاج های سبزش...
تمام امروز،خودش را....با قدمهایی که تاول برداشته بود...با قلبی که از درد به خودمیپیچید،به خیابانها سپرده بود.
اولین نم باران که به صورتش افتاد نفس عمیقی کشید.
با لرزش گوشی دست توی جیب کرد. آیسان بود.میان حجم تماسهای از دست رفته و پیامهایش ,تنهاآخرین پیام آیسان را باز کرد׃خوبی?
romangram.com | @romangram_com