#سورنا_پارت_101

-مگه فرقیم داره؟؟؟بروبابا مثل یه کبوتر زندونیم کردی اینجام قدغنه؟؟؟برو بذار باد بیاد

دادزدم:ایسان ترسید ونزدیک بود بیافته

دستش رو کشیدم وپرتش کردم داخل وپنجره رو بستم صدای بلند قلبش رو به راحتی میشه شنید .

نگاه توی چشماش کردم و...اصلا هیچ وقت همراهیم نمیکرد .

ولی اینبار نه پس کشید خودش رو نه دادزد یهو دو تقه ایی به در خورد ازش جداشدم .

گفتم:بیا داخل

بعد از چند ثانیه در باز شد وهما وحسام وحنانه اومدند داخل .

هما:سلام ایسانم خوبی؟؟؟

وا این ایسان که به کسی رو نمیداد چه طور شده به این چندتا داره خیلی رو میده؟؟؟

-سلام عزیزم

وباهم گرم دست دادند کمی گذشت حسام گفت:

-ما بریم

همراهش رفتم بیرون نشستیم توی سالن رهام هم به ما پیوست .

حسام:تاکی میخوایی ادامه بدی؟؟؟

-چیو؟؟؟

-نمیدونم بخدا ولی اون دختر داره عذاب میکشه چرا نمیذاری بره بیرون؟؟؟

-بیرون نرفته نقشه فرار میکشه .

رهام:ترو خدا سورنا اون که گروگانت نیست

-رهام ترو خدا بالا منبر نرو ها حوصله ندارم .

---------

ایسان:

هما نشست توی این چند روز نشده که واسش جریان رو بگم .

هما:خوبی عزیزم؟؟؟

-بدک نیستم

حنانه:اونروز توی اشپزخونه چی میگفتی؟؟؟

-راستش میخوام کمکم کنید میکنید؟؟؟

هما:البته که میکنیم .

خیلی خوشحال شدم حس کردم روی ابرام .

romangram.com | @romangram_com