#سلطان_پارت_89


بعدگفتن این حرف نشستم تو ماشین دخترا داخل یکی از ماشین ها پشت سرمون بودن.

امید وارم که اون پس فطرت ها بهشون دست درازی نکرده باشن،البته این احتمالش خیلی کمه،بعد چند دقیقه رسیدیم مرکز روستا مردم همه جمع شده بودن،ماشین رو یه گوشه نگه داشتم.

نمی خواستم ازماشین پایین برم،

_برو به کدخدابگوبیاد.

_باشه داداش.

دست انداخت و دستگیره رو کشید و سریع ازماشین پایین رفت،چشم های خسته ام رو به مردمی دوختم که باخوشحالی دور سامیارجمع شده بودن وازش تشکرمی کردن،با خستگی سرم رو چرخوندم ونگاه از بیرون گرفتم،دست هام روروی فرمون گذاشتم وپیشونیم رو به دستم چسبوندم،

_نفس،نفس نجم،اصلا فکرش رو هم نمی کردم که پاشا نفس روآورده باشه پیش خودش،این همه سال دنبالش گشتم،این گرگ پیر کجا برده بودتش،برای چی دوباره برگردوندتش...وایی خدا ازاین همه فکرو خیال دارم روانی می شم.

باصدای ضربه ی به شیشه ی ماشین سرم رو بلند کردم.به سمت شیشه چرخوندم.

بادیدن کدخدا،شیشه رو پایین دادم.

_خان بامن کاری داشتی؟

_آره کد خدا ،یه کار مهم.

چشم های کدخدا رنگ تعجب به خودش گرفت،با صدای لرزون گفت:

_یاقمربنی هاشم،چی شده دوباره خان.

چشم هام رو ازروی صورت کدخدا برداشتم وبه مردی دوختم که داشت به سمت ما می اومد.

romangram.com | @romangram_com