#سلطان_پارت_79


_خان،سامیار برگشت.

بااین حرفش متوقف شدم به عقب برگشتم، خیره شدم به درحیاط،ماشین سامیار بود که وارد شد،لبخند پیروزمندانه ای زدم و دوباره برگشتم واز پله های عمارت بالا رفتم.

ودرهمین حین که بالا می رفتم ،بالحن جدی گفتم:

_طاها بگو فقط سامیار بادختره بیاد تو ،بقیه رو مرخص کن.

_روچشمم سلطان.

وارد سالن که شدم، دوتا از خدمه ها به سمتم اومدن یکی سینی به دست بود.

_آقا خسته نباشید،بفرمایید نسکافه تون...

کتم رو درآوردم دادم دست یکی شون ،نسکافه رو ازداخل سینی برداشتم وبه سمت مبل های راحتی درگوشه ی پایینی عمارت رفتم.

خودم رو که روی مبل انداختم احساس خوشایندی بهم دست داد،امروز تااینجاش که نفسم رو گرفتش،استکان نسکافه رو نزدیک لبم آوردم،جرعه ای از نسکافه رو که خوردم،چشم هام رو ازطعم شیرین وخوشایندش بستم.

چه لذتی داره یک جرعه آرامش،بدون هیچ درد سری،باصدای جیغ و داد دختری چشم هام رو خمارکردم و ابروهام رو توهم گره کرد،لیوان رو پایین روی میز گذاشتم،مثل اینکه من باآرامش این کلمه مشکل دارم.

سرم رو به سمت راست چرخوندم.

_بیا دیگه لعنتی،چقدر تقلا می کنی.

_نمیام ،عوضی ،پس فطرت،ولم کن نامرد،شماکی هستین اصلا،عوضی ها...

_خفه شو فعلا.

romangram.com | @romangram_com