#سلطان_پارت_30
نگاهه کلافه ای به چشمام انداخت و گفت:
_به چه جرمی؟
مات موندم،خب...چی می تونستم بگم...
هنوزم صدای شلیک ازپشت سرمیومد،
وقتی دید جوابی واسه اش ندارم گفت:
_باید سریع ازاینجا دور شیم،بعدا هرچه قدر سوال خواستی آزادی که بپرسی، راه بیوفت.
وخودش جلو افتاد،نگاهم رو باتردید از پشت سر و صدای گلوله ای که به گوشم می رسید گرفتم.
سوار ماشینی شدیم که گوشه ی از باغ پارک بود،خیلی سریع ماشین رو روشن کرد تا راه بیوفتیم،بانور شدیدی که ازپشت سرمون به داخل ماشین تاپید ،هردو هم زمان به عقب برگشتیم،باخشم دستش رو به فرمون زدو غرید:
_لعنتی...
چند مرد اسلحه به دست به سمتمون اومدن.
_برو پایین،صداتم درنیاد...
سریع رفتم پایین صندلی کتش رو انداخت روی سرم.
_به سلام آقای سرگرد سرمدی.
شماکجا اینجا کجا،چه بی خبر اومدی،سیاوش خان.
romangram.com | @romangram_com