#سلطان_پارت_114


درحالی که پشت دستش از شدت ضربه به دیوار زخم شده بود،چرخید،با دوقدم بلندازدرگاه اتاق گذشت وبه سمت اتاق سامان رفت،قدم هاش رو محکم وباخشم و اعصبانیت برمی داشت.

باید تا دیرنشده بود خودش رو به سرگرد می رسوند،به دراتاق سامان که رسید،بدون درزدن دستش رو به سمت دستگیره برد وبایک فشار درروبه سمت داخل هول داد.

با ورود ناگهانیش ،سامان غافل گیرانه برگشت،وبابهت گفت:

_ت...تو،اینجا چی می خوایی،چرادرنزده اومدی تو؟

مهران بادیدن دختری که لخت تو بغل سامان خوابیده بود،برخشمش افزوده شد ،بلند فریاد زد:

_چه غلطی می کنی ،معلوم هست؟!

داری هرشب بایکی ازاین هرزه ها می خوابی،بدبخت .

_اونش دیگه به خودم مربوطه حالا برو بیرون.

مهران سعی داشت بیشترازاین خشمش رو بروز نده.لبش رو روی هم فشار داد ودست هاش رو کنارش محکم مشت کرد جوری که صدای شکسته شدنشون به گوش می رسید.

زیرلب ازبین دندون های قفل شده اش غرید:

_سریع بیا بیرون لعنتی نفس فرارکرده،باید بریم دنبالش.

_چی؟!فرارکرده؟!

بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه ازاتاق خارج شد و در و آنچنان باحرص به هم کوبید که صدای بسته شدنش تو تمام عمارت پیچید.

ازاتاق فاصله گرفت،روپاگرد دوم بود که صدای قدم های سریع سامان به گوشش رسید،سرش رو به چپ چرخوند ،سامان سراسیمه باگام های بلند درحالی مشغول پوشیدن کتش بود،بهش نزدیک می شد.

romangram.com | @romangram_com