#سلطان_پارت_1


فصل اول



جلوی بخاری کوچیک گوشه ی اتاقم چمباتمه زدم...

دستای یخ زده ام رو جلو بردم و تقریبا به بدنه ی بخاری چسبوندم!

کمی گرم شدم،باحس خوب گرما که به دست های یخ زدم منتقل شد،لبخندرضایت مندی زدم وچشم هام رو بستم.

انقدرخسته بودم،که نفهمیدم کی خواب سخاوتمندانه به روم آغوشش رو بازکرد.

ومن باز هم نشسته خوابم برد.

باشنیدن صدای ضربه به در وحشت زده چشمانم رو باز کردم،سرم رو ازروی پاهام بلند کردم،وشتابزده به سمت دررفتم.

دست بردم کلید رو چرخوندم وبادست دیگه ام دستگیره ی در رو فشار دادم و درروبه سمت خودم کشیدم،دربا صدای قیژی باز شد.

بادیدن طیبه شاکی دستم رو به کمر گرفتم.

_ببینم مگه درطویله است که اینجوری ضربه می زنی،نزدیک بود ازترس سکته کنم دختر.

چشم های گرد شده اش روبهم دوخت و با ترس گفت:

_نفس ،پاشا فرستادتم دونبالت،گفت که سریع بری پیشش که یک کارخیلی مهم باهات داره.

باوحشت ازشنیدن اینکه پاشا اینجوری احضارم کرده،خیره شدم به طیبه.

romangram.com | @romangram_com