#سکوت_یک_تردید_پارت_24
_مامان من میرم اتاقم باید حاضر شم....
_باشه دخترم برو
بابا:می خوای من ببرمت بابایی!!؟؟
_نه ممنون...
اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم...هه بابا می خواست خرم کنه...می دونستم داره دروغ میگه که ذهنم در گیر اون موضوع نشه و پیشو نگیرم...اما من میفهمیدم بالاخره میفهمیدم....
از این فکرها اومدم بیرون ساعت سه و ربع بود وقت واسه فکر کردن زیاده الان باید حاضر میشدم...
اما نمی دونم چرا یهو نگران نیاز شدم زنگ زدم بهش سریع جواب داد...
_الو نیاز!!؟؟
_جانم بگو!!؟
_جلو گوشیت نشسته بودی!!؟؟؟
_نه گوشیم دستم بود..
_آهان کجایی!!؟؟
_با سحر اومدیم خرید پس فردا عروسی مینا(دختر خاله سحر) ماهم دعوتیم می خوای توام بیا یه چیزی بگیر...
_نه من الان کار دارم باید برم شرکت بنده خدا...
_آهان باشه کاری نداری پس!!؟؟
_نه قربانت
_بای
_بای...
romangram.com | @romangram_com