#سقوط_نرم_پارت_18
از روبرو شدن با امير خجالت مي کشيدم.نهايت صحبت کردن من با اون يه سلام و عليک ساده بود .واي از اين به بعد امير بايد نقشش تو زندگيم عوض شه؟
مثل اينکه خودمم راضي بودم که خيلي زود مي خواستم نقشش رو تو زندگيم عوض کنم.با ضربه اي که به در حموم خورد شير آب رو بستم و بله اي گفتم که صداي مامان بلند شد:آخرش نگفتي تو راضي هستي بيان يا نه؟
چيزي نگفتم.کدوم دختري از آدمي مثل امير مي تونست بگذره؟سربزيرترين پسر محله بود.متدين بود و با غيرتاونقدر غيرت داشت که نتونست تو خونه بشينه و درسش رو بخونه .محمد گفت سال آخر مهندسي بود.درسش رو ول کرد و رفت جبهه و الان چهار سال تو جبهه اس.
-يلدا ؟
-هر چي خودتون صلاح ميدونيد.
مامان هم الهي خوشبخت شي گفت و رفت. توکل بر خدا گفتم و شیر آب رو باز کردم.
***
روبروي مامان تو اتاقم ايستاده بودم.کت و دامن مشکي ام رو همراه با تاپ قرمز رنگي روي تخت گذاشت و گفت:چادري که برات از مشهد گرفته بودم کو؟
روي تخت کنار کت و دامن نشستم و با دست به کمد سمت راست اشاره کردم که گفت:حواست باشه که امير به نجابت و سربزيري خيلي اهميت ميده،چيزي نگي خودتو زير سوال ببري.نخنديا فکر کنن خيلي هولي.تا کسي ازت چيزي نپرسيده هم چيزي نميگي.
سرم رو تکون دادم که گفت: موقع چاي آوردن هم حواست باشه ،چادرت رو درست بگير دستت، که زير پات نره،دستاتم نلرزن.
بالاخره لب باز کردم: اما من همين الانم دارم مي لرزم.
-حق داري مادر،اما اونا که غريبه نيستن بالاخره عمريه ديديمشون و نون و نمک هم رو خورديم غريبه نيستن که بترسي و دستات بلرزن.
سرم رو پايين انداختم و با من و من پرسيدم:مامان خود آقا اميرعلي راضيه؟
romangram.com | @romangram_com