#سیمرغ_پارت_38
با اخمِ درهم دستمو به صندلیِ آشپزخونه تکیه دادم و گفتم:
_مطمئنین حتما میاد؟
رزا خندید.. بلند و بی ملاحظه.
_آره خوب خانوم خودش رفت دعوتش کرد.. حالا چرا انقدر عصبانی هستی؟ کرایه عقب مونده داری؟
از دلخوشیش حرصم گرفت. سرمو پایین کردم و به بولیزم نگاهی انداختم.
_پس باید برم لباسمو عوض کنم. فکر میکردم فقط خودمونیم!
با تعجب بهم نگاه کرد.
_اووو .....چقدر بزرگش میکنی؟ دکتر فرنگ دیدست.. اینا که چیزی نیس.. مگه لباست چشه؟
اخم کردم.
_من عادت ندارم.. موذب میشم!
لپم و با دو تا انگشت کشید.
_منم اگه انقدر خوشگل بودم موذب میشدم. یه شالِ بلند دارم. ببین به کارِت میاد؟
نگاهی به شالِ بلند و قرمزش انداختم. همرنگِ لباسم بود و کامل روی یقه و سرم و میپوشوند. راضی نشدم ولی از هیچی بهتر بود. بی احترامی میشد اگه برمیگشتم خونه برای لباس عوض کردن!
_آره خوبه.. دستتون درد نکنه!
لبخند صمیمی ای زد.
_ولی موهات از پشت معلومه.. گرچه فکر نکنم با هیچی بتونی بپوشونیش!
با تاسف به گیس بلندم نگاه کردم.
_چاره ای نیست!
زنگِ در به صدا دراومد.
_بیا اومد... دیدی گفتم میاد؟ عمرا حرفِ خاتون و دوتا کنه!
ضربان قلبم شدت گرفت.. نمیدونم اسمِ این مریضی چی بود.. هر وقت میدیدمش قلبم میخواست از جاش در بیاد. دقیقا همون حسی بود که وقتی تو مدرسه لاک میزدم و ناظم با اخم به طرفم میومد داشتم ! از نگاه های اشعه ای و تیزش موذب میشدم. نگاهِ خیره و پر از حرفش خیلی سنگین و غیر قابل تحمل بود!
صدای احوال پرسیش رو با بردیا و خاتون شنیدم. پس فهمیده بود!
پرده رو یواش کنار زدم و نگاهشون کردم. دست تو دستِ هم بودن و با کمالِ ادب احوال پرسی میکردن! حرصم گرفت.. اخمم رو شدت دادم و از آشپزخونه خارج شدم. سلامِ زیر لبی دادم و تکه های برش داده شده ی نون رو روی میز گذاشتم!
_سلام خانومِ بهرامی!
لبم کج شد.. خصوصا روی بهرامی تاکید کرده بود! همیشه به اسم صدام میزد!
بی توجه بهش پشتِ میز نشستم. از همون لحظه ی اول مشغولِ صحبت با بردیا شده بود. اخلاقِ بردیا دستم بود. با همه زود صمیمی میشد ولی پارسا غافلگیرم کرده بود.. تا به حال این همه کلمه از دهنش خارج نشده بود. حواسم ناخودآگاه به آهنگِ صداش جلب شد. لحنِ گرم و صدای بمی داشت. قاشقش رو توی هوا نگه داشته بود و با کمالِ ادب و در عینِ حال هیجان زده، موضوعی رو برای بردیا تعریف میکرد. عجیب بود که یک کلمه هم از حرفاشو نمیشنیدم. توجهم به اون صدای بم جلب شده بود. چرا تا به حال توجه نکرده بودم؟
بعد از نهار به خواستِ خودم رزا رو از آشپزخونه بیرون کردم و مشغولِ شستن ظرفها شدم. میز شطرنجی که بردیا و پارسا رو دو طرفِ خودش جا داده بود لبخند گرمی روی لبام نشوند!
حتی به خواب هم نمیدیدم که این همه سریع با هم جور بشن! مشغولِ آبکشیدن ظرف ها بودم که سر و کله ی خاتون پیدا شد.
romangram.com | @romangram_com