#شروع_از_پایان_پارت_75


لباسمو انداختم زمین و با سرعت از اتاق رفتم بیرون...........آرش تو اتاقش نبود، تو هال و آشپزخونه و هیچ جای دیگه هم نبود، با دلواپسی رفتم تو حیاط که دیدم لبه استخر نشسته و داره پاهاشو با یه ریتم منظم تکون میده ، عجیب بود ، چرا مثل هر روز صبح نیومده بود منو بیدار کنه تا براش صبحونه درست کنم ،

_ آرش؟........تو اینجا چیکار میکنی؟نگرانت شدم؟

فقط بهم نگاه کرد و هیچی نگفت، به نظر خوشحال نمیومد ، رفتم کنارش نشستم :

_ چی شده عزیزم؟

بهم نگاه کرد و با بغض گفت :

_ چرا بهزاد پیش تو خوابیده بود؟........اون دیشب نذاشت تو پیش من بخوابی تا خودش پیشت بخوابه؟

خیلی شوکه شده بودم ، حتما صبح آرش اومده که منو بیدار کنه و دیده که من پیش بهزاد خوابیدم و بی سر و صدا رفته، تازه معلوم نیست تو چه شرایطی بودیم، از کجا معلوم بهزاد بغلم نکرده باشه، دوست داشتم بهزاد و به خاطر این بی فکریش خفه کنم ، هول هولکی جواب دادم:

_ نه عزیزم........تو دیشب خیلی مریض شده بودی، اگه من پیشت میخوابیدم ازت مریضی میگرفتم ، برا همین بهزاد میخواست که پیش تو نخوابم..........

_ پس چرا خودش پیش تو خوابیده بود؟

مونده بودم جوابشو چی بدم، تو جواب دادن به یه بچه ی 5-6 ساله مونده بودم ،


romangram.com | @romangram_com