#شروع_از_پایان_پارت_55
_ آروم باش کیانا........حتما اون ازت خواستگاری کرده..........خوب اگه تو نمیخوای بهش بگو نه..........با شناختی که از بهزاد پیدا کردم مطمئنم تو رو تحت فشار قرار نمیده..........
_ ببخشید میشه بگی این شناخت و چه جوری روش پیدا کردی؟........چون کاملا غلطه...........نظر من اصلا براش مهم نیست..........
_ اشتباه میکنی .......... تو خیلی براش مهمی کیانا.......
_ دیدی گفتم طرف اونی؟.........همش داری از اون دفاع میکنی در حالیکه مثل روز روشنه که اون رو من نظر بد داره........
_ من اصلا طرف اون نیستم.......کاملا طرف توام..........و مطمئن باش هر کاری هم که میکنم و هر چیزی که میگم به نفعته............اگه حتی یه درصد هم احتمال بدم که برات بده اصلا دهنمو باز نمیکنم.........
_ خیلی خب مریم ...........بیخیال.......بیا دیگه درموردش حرف نزنیم........تو کی میای؟من خیلی بهت احتیاج دارم........
_ به محض اینکه بتونم ژان پل و راضی می کنم که هر چه زودتر برگردیم.........خودم هم از این وضعیت خسته شدم........راستی تو الان کجایی؟........آدرستو بده تا وقتی اومدم بیام اونجا.........
آدرس و بهش دادم و در مورد زندگیش با ژان پل ازش پرسیدم، ظاهرا همه چیز خوب بود و خیلی بهش خوش میگذشت البته به غیر از اینکه بیشتر وقتشونو تو هواپیما میگذروندن و دیگه اینکه هیچ کس و نداشت که باهاش حرف بزنه چون اون و ژان پل هنوز زبان همدیگه رو بلد نبودن و فقط با زبان عشق با هم حرف میزدن،البته مریم میگفت بعضی کلمات ساده رو هر دو یاد گرفتن ولی چندان دردی ازشون دوا نمیکنه.
بعد از صحبت با مریم احساس میکردم یه کم راحت شدم،دوباره برگشتم تو تخت و سعی کردم بخوابم ولی سوالاتی که تو سرم تلنبار شده بود این اجازه رو بهم نمیداد،همش از خودم میپرسیدم که تکلیفم چیه؟ با این زندگی چیکار باید بکنم ، قبلا که یه زندگی عادی داشتم هم همین سوالات رو داشتم ولی در حال حاضر اون افکار به نظرم خیلی مسخره میومد،من اون موقع خیلی کارها میتونستم بکنم که الان امکان انجامشو ندارم، کمترین کاری که اونموقع میتونستم بکنم این بود که از زندگیم لذت ببرم ولی همیشه در خلاف جهتش حرکت میکردم و کاری میکردم که زندگی بهم سخت تر بگذره،همیشه از همه چی ناراضی بودم، هیچ وقت سعی نمیکردم با شرایطم کنار بیام در حالیکه میتونستم از بدترینها بهترینها رو بسازم،تقریبا همیشه برعکس این کار و میکردم و تمام اتفاقات دور و برم و به بدترین شکل ممکن تعبیر میکردم، حالا میفهمیدم نیمه ی پر لیوان یعنی چی ، من همیشه نیمه ی خالی لیوان و میدیدم دریغ از اینکه اونموقع لیوان پر بوده و چشم های من بسته، این افکار باعث میشد کم کم به این نتیجه برسم که هر چی خدا به سرم بیاره حقمه ، چون ناشکری اون هم با شرایط و امکاناتی که من داشتم واقعا بی انصافی بوده، تمام مشکلاتی که من به نظرم میومد برگرفته از تفکرات و دید خودم به زندگی بوده و جالب اینکه الان اصلا نمیتونستم درک کنم که چرا قبلا اون چیزا به نظرم مشکلات میومده،حالا معنی این جمله رو با تمام وجودم درک میکردم که آدم تا یه چیزیو از دست نده قدرشو نمیدونه.
نمیدونم ساعت چند بود که با شنیدن صدایی از داخل حیاط از خواب پریدم، به پنجره نگاه کردم،هوا کاملا تاریک بود، مو به تنم سیخ شده بود و از ترس نمیتونستم از جام تکون بخورم................
romangram.com | @romangram_com