#شروع_از_پایان_پارت_49


منو گرفت تو بغلش و زیر گوشم گفت :

_ کی گفته نمیتونم؟

همونجور که گریه میکردم و میخواستم خودمو از آغوشش جدا کنم با مشت می کوبیدم به سینه ش :

_ ولم کن ........ بهزاد تو الان مستی، نمیفهمی داری چیکار میکنی........

_ بهت که گفتم مست نیستم........

راست میگفت آدمای مست شل و ول تر حرف میزدن. در حالیکه پشتم و نوازش میکرد ادامه داد:

_ میخوام با هم باشیم ..........مثل ژان پل و مریم......

برای اینکه ولم کنه شونه شو گاز گرفتم. با فریاد ازم جدا شد.فوری بلند شدم و گفتم :

_ خفه شو.........من از اون دخترای آشغال نیستم که هر کاری بخوای بکنی.........دیگه نمیخوام ریختت و ببینم

و رفتم به سمت در ولی زودتر از من خودشو به در رسوند و قفلش کرد و کلیدش و هم انداخت تو جیبش :


romangram.com | @romangram_com