#شروع_از_پایان_پارت_2

همینجور سرگردون تو خیابونا قدم میزدم،با وجودی که سعی میکردم به جسد هایی که اطرافم هستن توجهی نکنم اما نمیشد،همش فکر میکردم که زل زدن به من،میترسیدم؛ با تمام وجودم ،باید برمیگشتم خونه نمیشد مادرم و همینجوری ول کنم،راه زیادی رو اومده بودم نای پیاده برگشتنو نداشتم،تصمیم گرفتم با یکی از این همه ماشین بی صاحب برم،ولی باید دنبال یکی میگشتم که جنازه ای پشت فرمونش نباشه،اما همه ی ماشینای خالی درشون قفل بود،مجبور بودم یکی از جنازه ها رو کنار بزنم،نباید کار سختی باشه فقط باید چشمامو ببندم وبه طرف نگاه نکنم،همین....ولی باید یه ماشین دنده اتوماتیک انتخاب میکردم چون رانندگی بلد نبودم،فقط یه بار سوار ماشین مادرم شده بودم که اونم بعد از دو متر رفتن کوبونده بودم به دیوار،.....

با الاخره یه ماشین انتخاب کردم،فقط مونده بود که با خودم کنار بیام و درشو باز کنم،

_ نباید به صورتش نگاه کنم....نباید... نباید....

این جمله رو هی با خودم تکرار میکردم تا فرصت فکر کردن به هر چیزی رو از خودم بگیرم،در یک اقدام شجاعانه با سرعت در ماشینو باز کردم،مرده رو با زور کشیدم بیرون و خودم سریع نشستم توش و در و بستم ،یه نفس عمیق کشیدم،باورم نمیشد ولی انجامش داده بودم،دلم نمیومد به فرمون دست بزنم ،روسریمو در آوردمو با قدرت لکه هایی که اصلا نمیدیدم و از رو فرمون پاک کردم و روسری رو از شیشه بیرون انداختم،فکر نمیکنم گشت ارشادی مونده باشه که بخواد بهم گیر بده،هر چند در حال حاضر منتهای آرزوی منه که باشن و هر چقدر میخوان بهم گیر بدن،فقط باشن...

با هزار بدبختی ماشین و روشن کردمو از بین ماشینا شروع به حرکت کردم،فکر کنم اگه تو اون لحظه یه افسر منو میدید ازم تست میگرفت که ببینه مستم یا نه،چون دقیقا مثل مستا میروندم،اگه میدونستم همچین روزایی در انتظارمه حتما رانندگی یاد میگرفتم...

به خونه که رسیدم احساس کردم بوی بدی میومد،وقتی به فکرم رسید که این بوی چی میتونه باشه همونجا دم در نشستم و شروع کردم به گریه کردن،چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم و بلند شدم رفتم طرف اتاق مامان،تو دلم دعا میکردم که مامان اونجا نباشه ولی بی فایده بود مامان همونجوری که ترکش کرده بودم رو تخت خوابیده بود،دوییدم سمت حیاط باید یه کاری میکردم رفتم از گوشه ی حیاط یه بیلچه برداشتم وبا دستای لرزون شروع کردم به کندن باغچه و در همون حال با اشکام هم آبیاریش کردم،بی وقفه میکندم تا اینکه بعد از تقریبا یه ساعت دست از کار کشیدم و خودمو پرت کردم رو زمین،از خستگی نفسم در نمیومد،صدای شکمم هم در اومده بود،دو روز بود که هیچی نخورده بودم،اما هیچ اهمیتی نداشت،بلند شدم رفتم تو اتاق مادرم با زحمت بردمش تو حموم و شستمش اوردمش بیرون یه لباس تمیز تنش کردم باید نماز میت میخوندم،بلد نبودم اما مطمئنا در این شرایط خدا هر چیزی رو قبول میکرد،با گریه شروع کردم به خوندن، وبا هزار بدبختی خاکش کردم،از گوشه ی باغچه چند تا بوته گل در آوردم و دور تا دور قبر کاشتم،خودمو انداختم رو ی قبر و تا میتونستم گریه کردم،.....حق مامان این نبود...حقش این نبود که نگران من باشه و از دنیا بره ،حقش این نبود که اون اینقدر دوستم داشته باشه و من اینقدر اذیتش کنم،خیلی دوستش داشتم اون تنها کسی بود که داشتم ولی هیچ وقت دختر خوبی براش نبودم ،هیچ وقت کاری نکردم که بتونه بهم افتخار کنه....دیگه نفهمیدم کی خوابم برد.....

چشمامو که باز کردم همه جا تاریک بود،با سختی از جام بلند شدم ورفتم طرف ساختمون،چراغا رو روشن کردم و بی اختیار راه افتادم سمت آشپزخونه،در یخچالو باز کردم یه کم سالاد الویه که چند شب پیش مامان درست کرده بود تو یخچال بود،آوردمش بیرون،مطمئنا این آخرین غذا از دستپخت مامان بود که میتونستم بخورم ،هر لقمه شو با یاد مامان خوردم ورفتم سمت هال ساعت روی دیوار،ساعت 3 نیمه شب رو نشون میداد،رفتم یه دوش گرفتم و گرفتم خوابیدم.

صبح که بیدار شدم چند دقیقه بیحرکت روی تخت نشستم وبه نقطه ی نا معلومی نگاه کردم،باید یه کار ی میکردم ،من از این تنهایی خیلی میترسیدم،شاید کسای دیگه ای هم زنده باشن،من باید پیداشون میکردم....

از پله ها که میرفتم پایین یه لحظه چشمم به تلوزیون خیره موند،آره خودشه،مثل جت خودمو بهش رسوندم و روشنش کردم،همش برفک بود،ریسیور ماهواره رو روشن کردم اما اونم برنامه نداشت،شبکه ها ی کشورای مختلف و امتحان کردم ولی بیفایده بود،یعنی همه ی دنیا مرده بودن؟؟؟ عزارئیل فقط منو جا گذا شته بود؟

تلفن و برداشتم و شروع کردم به گرفتن کد شهرهای مختلف و برای هر کدوم یه شماره ی شانسی گرفتم،صبر میکردم تا خودش بوقش تموم بشه بعد قطع میکردم،اما هیچ کدوم جواب نمیدادن ،یه ساعتی همینجور به کارم ادامه دادم،کد گیلان و که گرفتم اومدم قبل از تموم شدن بوق قطعش کنم چون نا امید شده بودم،همین که قطع کردم درجا خشکم زد،چون قبل از اینکه قطع کنم یه نفر تلفن و برداشته بود....سریع دوباره همون شماره رو گرفتم و گوشی رو به گوشم چسبوندم،بعد از خوردن یه بوق یکی گوشی رو ورداشت،یه صدای بچه گونه از اون ور خط گفت:

_الو......

romangram.com | @romangram_com