#شروع_از_پایان_پارت_171


_ سپیده الان نیست........و من تو رو دوست دارم ، به کسی که نیست حسودی نکن .........

با خجالت نگاهش کردم ، دستمو محکم فشار داد و گفت :

_ خیلی دوستت دارم .......

از ته دلم بهش لبخند زدم و پیاده شدم ..........

اونشب فرزاد بهم اس ام اس داد که چرا آدرس و براش نمیفرستم ، من هم تلفنی از بهزاد پرسیدم که اشکالی نداره آدرسشو به فرزاد بدم تا برای تحقیق بیاد ، اولش مشکوک شد که فرزاد کیه که قضیه ی ما رو میدونه ، ولی بعد از توضیحات من که گفتم خواستگارم بوده و مجبور بودم برای اینکه بیخیالم بشه همه چی رو بهش بگم شکش برطرف شد و حتی اظهار خوشحالی کرد که همه چیز داره به همون سرعتی که اون میخواد پیش میره..........

روز بعد قبل از برگشتن مامان حاضر شدم تا از خونه برم بیرون ، برای مامان یادداشت گذاشتم که ناهار با فرزاد بیرونم.......بعد از دقایقی که با ژان پل تو رستوران منتظر موندیم بهزاد هم اومد ، به محض اینکه نشستیم ژان پل گفت :

_ امروز هر بحث دیگه ای رو بذارید کنار چون من خواستم بیاید اینجا تا راه حلی برای مشکل من و مریم پیدا کنید ، چون مریم معتقده پدر و مادرش به هیچ عنوان قبول نمیکن ما با هم ازدواج کنیم .........

خیلی سریع جواب دادم :

_ خوب معلومه که قبول نمیکنن ........

هر دو هاج و واج بهم خیره شدن ،


romangram.com | @romangram_com