#شروع_از_پایان_پارت_160

از سر ناچاری گفتم :

_ نه آدرس بده خودم میام......

ساعتی بعد توی رستوران روبروی فرزاد نشسته بودم ، غذا رو که آوردن خودمو باهاش سرگرم کردم و سعی کردم سر صحبت و باز کنم .....

_ فرزاد ! قرار بود ما یه مدت با هم بیایم بیرون تا همدیگه رو بهتر بشناسیم نه ؟

در حالیه با اشتها مشغول خوردن بود با دهان پر جواب داد :

_ دقیقا .......خوب ؟

_ خوب من فهمیدم که تو پسر خیلی خوبی هستی ......

با لبخند دست از خوردن کشید و عاشقانه نگاهم کرد :

_ خوب ؟........

_ من یه چیز دیگه ای هم فهمیدم .......اینکه تو هر چقدر هم ایده آل و مهربون و خوب باشی اون کسی نیستی که من بخوام باهاش زندگی کنم ......

اخماشو کشید تو هم و پرسید :

romangram.com | @romangram_com