#شروع_از_پایان_پارت_12
_اشکال نداره....
با خجالت سرمو انداختم پایین که گفت:
_ نمیخوای کمکم کنی از این جا بیام بیرون؟
بدو ن اینکه بهش نگاه کنم یه نگاه به پاش انداختم و خم شدمو پاشو تکون دادم که فریادش به هوا رفت:
_ آیییییی........ ولش کن اینجوری که نمیشه،برو یه چوبی،میله ای چیزی پیدا کن بیار.
از رو پاهاش بلند شدم و رومو برگردوندم که برم بالا،همینجور که میرفتم بالا یه لحظه دوباره لیز خوردم، دستامو گرفتم به لبه ی پنجره ی بالایی و اونم همونجور که پشتم بهش بود کمرمو با دو تا دستاش از دو طرف گرفت و آروم گفت:
_ مواظب باش
بدبختی این بود که چون دستامو رو به بالا به لبه ی پنجره گرفته بودم تیشرتم رفته بود بالا و دستش در تماس مستقیم با بدنم بود؛سرخ شده بودم اما به روی خودم نیاوردم و خودمو به سختی کشیدم بالا و از پنجره رفتم بیرون.
هوا دیگه روشن شده بود،از همون داخل ماشین داد زد:
_ برو جک و از صندوق عقب ماشینم بیار.
بدون اینکه جوابشو بدم اول رفتم سمت ماشین خودم تا یه سر به آرش بزنم،نمیدونم چرا روم نمیشد جوابشو بدم،انگار که کار خیلی زشتی کرده باشم،در صورتی که اصلا اینجور نبود ولی ازش خجالت میکشیدم،در ماشینو باز کردم،آرش خیلی ملوس خوابیده بود خم شدم و بوسیدمش که چشماشو باز کرد و از جاش بلند شد،خودشو از گردنم آویزون کرد و با حالت خواب آلودی گفت:
romangram.com | @romangram_com