#شیطان_صفت_پارت_55


بارمان از جایش برخواست و رو به همه فریاد زد:



-شاید اگه ببینه جونش رو نجات دادیم، ازمون بگذره. بهتره چند لحظه هم که شده، خونخواهی تون رو کنار بذارید. اون هم از ما زخم خورده و شاید خواسته این جوری انتقام بگیره.

سپس به صورت خونین و زیبای جابان چشم دوخت و ادامه داد:

-بهتره به اون هم حق بدیم.

ترحم، در قلب تک تک آن ها نشست. هیچ یک از آن افراد، راضی به مرگ جانان نبودند. آن ها می خواستند هر طوری که شده، قلب سیاه جانان را از نفرت خالی کنند.

بارمان جسم بی جان جانان را در آغوشش گرفت. چند ثانیه مکث کرد و به صورت او خیره شد. می توانست به راحتی قسم بخورد که در عمرش، دختری به زیبایی او ندیده است.

دوست داشت فارق از دنیای اطرافش، فقط او را بنگرد. اما زمان را مناسب آن کار ندید! زیرا ممکن بود برای همیشه او را از دست دهد.

بنابراین به سمت در خروجی مزرعه پا تند کرد، اما جلوی در، سینه به سینه ی جابان که از دیر کردن خواهرش نگران شده بود و به دنبال او آمده بود، شد.

جابان، با چشمانی که از وحشت گرد شده بودند، به خواهرش زل زد.

با دیدن سیمای غرق خون او، نگاهش را بالا آورد و به بارمان که با دلواپسی او را می نگریست، نگاه کرد.

صدای فریادش، تمام آن ها را از جای شان پراند:

-چی کار کردین شما؟

بارمان که از وضعیت جانان نگران بود، با لحنی که سعی داشت جابان را متقاعد کند، گفت:

-جابان، لطفا بذار برسونیمش بیمارستان. اونجا با هم حرف می زنیم.

سپس او را کنار زد و به سمت اتومبیل اش دوید. جسم بی جان جانان را روی صندلی عقب خواباند، سپس پشت فرمان نشست و بی توجه به دوستانش، پایش را روی پدال گاز فشرد.

ماشین از جایش کنده شد و تحت فرمان بارمان، در جاده به حرکت درآمد.



جابان و بقیه ی افراد که تازه به خودشان آمدند، سریع سوار اتومبیل های شان شدند و به دنبال بارمان راه افتادند.

اتومبیل را مقابل درمانگاه متوقف کرد، سپس جانان را مجددا در آغوش گرفت و به سمت در ورودی درمانگاه دوید.

پزشک یاری که آن جا بود، با دیدن وضعیت جانان، سریعا آمبولانسی خبر کرد تا او را به تهران منتقل کنند.


romangram.com | @romangram_com