#شیطان_صفت_پارت_2
-خودمم نمی دونم.
-چراجیغ و داد می کردی؟
سرش را پایین انداخت و سردرگم گفت:
-نمی دونم، یک سایه تو اتاقم دیدم. اولش ترسیدم اما بعد تصمیم گرفتم ببینم اون سایه چیه. دنبالش راه افتادم که منو کشید تو پذیرایی و.....و....
در چشمانش خیره شدم ومتحیر پرسیدم:
-و چی؟
بغضش شکست و صدای هق هقش بلند شد. جفت بازوهایش را در دستانم گرفتم وعصبی تقریباً داد زدم:
-و چی؟درست حرف بزن.
ازميان هق هقش مظلومانه گفت:
-اذیتم کرد.
دستانم ازدور بازوهایش رها شد. جیغ خفه ای کشیدم و ناباورانه نگاهش کردم. او که خیال کرد من فکرهای بدی در سرم است، سریع اشک هایش را پاک کرد و گفت:
-نه النا، قضیه اونی نیست که تو فکر می کنی، یعنی هست اما.....
عصبی غریدم:
-درست حرف برن.
-قبل از اینکه اتفاق ناگواری بیفته تو سررسيدی و اون سایه رفت.
دوست نداشتم حرفش را باور کنم. دوست داشتم تمام آن حرف ها بگذارم روی خیالات سن بلوغش اما نمی شد، من هم آن صداهای ترسناک را شنیدم.
امکان نداشت هر دويمان اشتباه کرده باشیم، امکان نداشت.
دست یسنا را در دست گرفتم و از جایم برخواستم و گفتم:
-بلند شو بریم،امشب تو اتاق من بخواب.
همان طور که با انگشتان دستش بازی می کرد پرسید:
romangram.com | @romangram_com