#شطرنج_شکسته_پارت_2
زمانی که دیر شده
دستش را روی شقیقه اش گذاشته بود و فشار می داد.چشم هایش را بست و سعی کرد کمی آرام بگیرد.تصویری که دیده بود از ذهن بی قرارش بیرون نمی رفت.چه کسی انتظار داشت که نوشاد...نوشاد رادان مرتکب چنان کاری بشود؟چشم هایش را آرام باز کرد گویی که انتظار داشت هیج نبیند.دهانش را باز کرد و سعی کرد هوای درون ماشین را به ریه ی خشکش بفرستد.نگاهی به اعداد قرمز رنگ انداخت.سری تکان داد و دستش را به سمت جعبه دنده برد.همزمان با سبز شدن چراغ ماشین از جا کنده شد.
بی وفقه می راند و هر چه فکر می کرد نمی دانست که به کجا می رود.صدای زنگ موبایلش چیزی را به او یادآوری کرد.نفس عمیقی کشید و رد تماس زد و بعد مسیر خود را بدون توجه به بوق های آزاردهنده دیگر رانندگان عوض کرد.جلوی ساختمان بزرگ و سفید رنگ آسایشگاه که ت
ا نفرت را به یاد او می آورد پارک کرد.در ماشین را به هم کوبید و صدای قفل شدن درها در گوشش پیچید.
وارد ساختمان شده بود.به سمت اتاق مورد نظرش رفت.در کرم رنگ را باز کرد و وارد اتاق شد.لبخندی را هر چند بی مورد مهمان لب هایش کرد.آرام گفت.
- سلام.
می دانست مثل همیشه جوابش ت
ا سکوت است.شال سفید رنگش را روی مبل قهوه ای قدیمی پرت کرد.گیره موهایش را باز کرد.به سمت یخچال کوچک گوشه اتاق رفت.درش را به آرامی باز کرد و بطری آب معدنی را بیرون کشید.ساعتی بعد هر دو رو به روی هم نشسته بودند و با نگاه تمام گلایه ها را بازگو می کردند.
نائیریکا آرام شروع به صحبت کرد.صدایش همچون موج بر جان بی قرار جهانشاه می نشست.
- امروز خبر خاصی نبود...رفتم باشگاه.برگشتم خو
...سیما رفته بود آرایشگاه.با نوشاد حرف...نزدم.
وقتی در مورد نوشاد حرف می زد سعی کرد صدایش نلرزد.به هیچ وجه قصد نداشت خاطر جهانشاه را بیشتر از این آشفته سازد.
- فعلا هم که اینجام...
به ساعتش نگاه کرد- دو ساعت دیگه کلاس دارم.نوشاد احتمالا بعد از من میاد اینجا...
خودش هم می دانست که این اتفاق نخواهد افتاد.نوشاد و سیما،جهانشاه را از خاطرات زندگی شان بیرون انداخته بودند و نائیریکا بر عکس آنچه که نشان می داد جهانشاه را به اندازه جانش دوست می داشت.
از جایش برخواست.به آن چشمان قهوه ای تبدار ب*و*سه زد.شالش را برداشت و از آسایشگاه بیرون رفت.
****
romangram.com | @romangram_com