#شکیبا_پارت_9
کار نباشی ....
من – شما کار پیدا کن چشم .. من کارم رو عوض می کنم ...
عمه ابرویی بالا انداخت ....
عمه – کار چیه ؟ .... تو شوهر کن دیگه نمی خواد بري سر کار ...
جاي من مریم جواب داد ...
مریم – خاله تو شوهر پیدا کن ... من خودم تضمین می کنم یا این شوهر کنه یا خودم ....
عمه سري تکون داد ...
عمه – یعنی عرضه ي شوهر پیدا کردنم ندارین ؟ .... اي بابا ...
و رفت .... من و بهار و مریم زدیم زیر خنده .... همون موقع هم چشمم خورد به مهرشاد که داشت نگام می کرد .... چشمکی
بهم زد که باعث شد خنده م تبدیل بشه به یه لبخند همراه با شرم .... نگاهم رو از مهرشاد گرفتم .... رو کردم به سمت دیگه
که دیدم عمه شهره زل زده بهم ..... یه جوري نگاهم می کرد .... از نگاهش معذب شدم ..........
یه کم خودم رو جمع و جور کردم .... و برگشتم سمت مریم و بهار که داشتن حرف می زدن .... و خودم رو مشغول شنیدن
نشون دادم ... ولی در اصل حواسم پیش نوع نگاه عمه بود .... یعنی مهرشاد چیزي به عمه گفته بود ؟ ....
تا آخر شب از نگاه هاي گاه و بی گاه عمه در امان نبودم ..... حسابی کلافه شده بودم ..... بارها به سمت مهرشاد نگاه کردم تا
شاید بتونم از حالت صورتش چیزي بفهمم ... شاید بفهمم نگاه هاي عمه چرا یه جوریه ... ولی هر بار می دیدم با شاهد در
حال حرف زدن هستن ....
وقتی خداحافظی کردیم یه نفش راحت کشیدم که از شر نگاه هاي عمه خلاص شدم .... تموم طول راه شاهد تو فکر بود ....
می دونستم هر چی هست مربوط به مهرشاده .... و اگه بخواد خودش به حرف میاد و برام می گه ....
کلاً در مقابل شاهد زیاد کنجکاوي نمی کردم .... اگه دلش نمی خواست چیزي بگه هیچ کس نمی تونست حریفش بشه و
ازش حرف بکشه .... براي همین سکوت کردم تا شاید خودش به حرف بیاد ....
خونه که رسیدیم نگاهی به صورت در هم شاهد کردم .... حتی یه نیم نگاهی هم بهم نکرد .... مأیوسانه رفتم تو اتاقم .... لباس
عوض کردم ..... رفتم دست و صورتم رو هم شستم و با یه شب به خیر به مامان و بابا برگشتم تو اتاقم .....
چراغ رو خاموش کردم و رفتم رو تخت دراز کشیدم .... دلم براي مهرشاد تنگ شده بود .... درسته که هنوز یه ساعت از
دیدنش نگذشته بود .... ولی چون عادت نداشتم توي جمع خیلی نگاش کنم یا باهاش حرف بزنم ... دلم هنوز براش تنگ بود
....
تو فکر مهرشاد بودم که صداي روشن شدن موتور کولر تو اتاقم پیچید و بعدش یه نسیم مطبوع خورد به صورتم ..... دریچه ي
کولر درست رو به روي تختم بود ....
@romangram_com