#شکیبا_پارت_52
خاله خیلی اصرار داشت مشکیمون رو در بیاریم .. ولی هیچکدوم راضی نشدیم ... عزادار یه نفر نبودیم که ... دلم نمی اومد سر
چهل روز سیاهم رو در بیارم ... مگه براي دو تا تازه داماد فقط چهل روز سیاه می پوشن ؟ ....
عکس انداختیم با یه دل پر خون ... تولد بچه اي بود که خدا به پدر و مادرش مهلت نداد تا بزرگ شدنش رو ببینن ... راه
رفتنش رو ... و حتی دندون در اوردنش رو ....
سر دندون در آوردنش روزگارم سیاه شد ... از بس گریه می کرد ... بی تابی می کرد ... و من نمی دونستم چشه ... اونبار هم
خاله به دادم رسید .. و بهم گفت که داره دندون در میاره ... بهم گفت که باید به بچه مسکن بدم ... خودش از داروخونه برام
خرید ...
تموم مدت رادین به خاطر دردي که داشت تو بغلم بود ... حاظر نبود از بغلم پایین بیاد ... هیچ کاري نمی تونستم انجام بدم ...
به طوري که حتی نمی تونستم غذا درست کنم .. و اینجوري بهار ناچار شد آشپزي کنه ... دستپخت بهار از مال من هم بدتر
بود .... نتونست کوکو رو قالبی درست کنه ... و در آخر چیزي خوردیم شبیه به املت سبزي ... یه ماهیتابه پر از سبزي سرخ
شده که توش تخم مرغ ریخته بود ...
و بعد از مدت ها .. از دستش .. و اون دستپختش کلی خندیدیم ...
روز اول مهر شد .... صبح زود .. مثل تموم مادرا ... بیدار شدم ... صبحونه ي علی رو حاضر کردم ... وسایلش رو مرتب کردم ...
لباس پوشیدیم .. من .. بهار ... و علی ... رادین رو همونجور که خواب بود لباس پوشوندم و بغل کردم .. و راهی شدیم تا علی
رو برسونیم مدرسه ...
دلم نمی اومد روز اول تنها بره ... می دونستم با دیدن بچه هایی که همراه پدر و مادرشون اومدن .. داغش تازه می شه ... نمی
خواستم احساس کنه بهش توجهی نداریم .. می خواستم بدونه همیشه همراهش هستم ... همیشه و همه جا ....
علی با اون صورت محزون ... و لباس مشکی تنش ... بین همه به چشم می اومد .... هر کاري کردم راضی نشد رنگ دیگه اي
غیر از مشکی بخره و بپوشه ....
با رفتن علی به مدرسه .. و بهار به دانشگاه ... روزاي پنجشنبه تبدیل شد به جمعه .. براي زیارت اهل قبور ... و این باعث شده
تو اولین هفته مبینا رو نبینیم ...
روزهاي شروع مدرسه ... مهر ماه ... من هم مثل همه ي مادرا یه سري کارها رو ... کارهاي تکراري رو شروع کردم ...
بیدار شدنم از خواب ... حاضر کردن صبحانه ... رسوندن علی به مدرسه .. که دلم نمی خواست هیچ روزي رو تنها بره ....
برگشتن به خونه .. و مشغول بودن با رادین ... پخت ناهار .. شستن ظروف کثیف ... گردگیري و جارو کردن .... رفتن دتبال
علی که باید بر می گشت خونه ... منتظر شدن تا برگشت بهار ... غذا خوردن ... خوابوندن رادین ...
همه همه هر روز .. بی وقفه .. بدون کم و کثري انجام می شد ... عصر هر روز هم باید به براي شام فکري می کردم و به
درساي علی می رسیدم ... و باز رادین ...
@romangram_com