#شکیبا_پارت_51

نبود تا آخر عمرش با سایه ي اسم برادر من زندگی کنه ... و خوشبختی رو از خودش دریغ کنه ....
با این حال ازشون دلگیر بودم .... من تنها مونده بودم ... و درست وقتی که نیاز داشتم تا کژال مثل خواهر کنارم باشه ...
بودنش رو ازم دریغ کردن ....
از وقتی علی تو اتاق شاهد ساکن شد .. مجبور شدم شبا چند بار بهش سر بزنم ... چون علی بعضی شب ها کابوش زلزله رو
می دید و با جیغ از خواب بیدار می شد .... اوضاع روحی خوبی نداشت ... و من نگرانش بودم ... اگر به من بود نمی ذاشتم
اتاقش رو تا یه مدت از ما جدا کنه ... چون من و بهار و رادین .. تو اتاق سابق مامان و بابا می خوابیدیم .... و علی هم تا یه
مدت با ما تو همون اتاق می خوابید ...
از طرفی دلم نمی خواست به خاطر نگرانیم استقلالش رو ازش بگیرم ... و از طرفی نمی تونستم با نگرانیم کنار بیام ... براي
همین در طول شب چند باري بلند می شدم و می رفتم بهش سر می زدم ... روش رو می کشیدم ... و خیره می شدم به رد
اشکی که رو صورتش خشک شده بود ... و نشون می داد قبل از خواب گریه کرده ...
رفت و آمدم به خونه ي خاله زیاد شده بود .... از خاله آشپزي یاد می گرفتم ... به کمک خاله و کتاب اشپزي مامان داشتم
سعی می کردم بشم کدبانوي نمونه ... که اونم با یه روز و دو روز نمی شد ...
پنج شنبه ي دیگه اي از راه رسید .... باز هم رفتیم سر مزار ... باز هم دلتنگیامون رو روون کردیم رو گونه هامون ...
باز مبینا اومد .. همراه پدرش ... و باز اون مرد ... بدون اینکه اهمیتی به حضور ما ... به حضور مبینا در کنار ما بده ... آروم
دقایقی رو کنار مزار همسرش گذروند ...
و من باز با کنجکاوي خیره شدم به مردي که حتی سعی نمی کرد نیم نگاهی به ما بندازه ....
سه هفته اي می شد که مبینا همراه پدرش میومد ... حرفی بینشون رد و بدل نمی شد .. وقتی می رسیدن سر مزار ... مبینا
چند ثانیه اي کنار مزار مادرش می موند ... و بعد بدون کلمه اي حرف به پدرش نگاه می کرد ... پدرش هم با تکون دادن سر
بهش اجازه می داد بیاد به سمت ما ..
حتی قصد رفتنشون هم بدون آهنگ کلامی بود ... پدرش می ایستاد ... و مبینا آروم از ما خداحافظی می کرد و می رفت سمت
پدرش ... دستش رو تو دست پدرش می ذاشت و می رفت ....
و چیزي که تو اون سه هفته متوجه شدم .. چهره ي خشک و جدي پدرش بود که تحت هیچ شرایطی تغییري درش پیدا نمی
شد ....
روز تولد یکسالگی رادین شد .... نمی دونم براي دلخوشی بچه ي یکساله که چیزي از تولد نمی فهمید .. یا براي دلخوشی
بهار و خاله ي رادین ... یا براي عوض شدن روحیه مون بود .. که براش کیک خریدم ...
روش شمع گذاشتم ... از خاله اینا خواستم بیان و کنارمون باشن ... عکس انداختیم ... با لباس هاي مشکیی که هنوز می
پوشیدیم ...

@romangram_com