#شکیبا_پارت_42

خداحافظ اي داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی اي مانده بی من
تو را می سپارم به دل هاي خسته
خداحافظ اي برگ و بار دل من
خدا حافظ اي سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ اي نوبهار همیشه
***
چهل روز گذشت ...... چهل روز رو با غم ... با زجر ... با تنهایی .... با اشک شب کردیم ........
چهل روزي رو که بیشترش غرق بودیم تو مراسم .... مراسم هایی که خودمون گرفتیم ... و همینطور خونواده هاي شوهر عمه
هام ....
خسته بودیم و دل مرده ....
تنها کاري که کردیم این بود که بریم خونه ي عمو تا بهار وسایلش رو جمع کنه بیاره .... و خونه ي بهزاد تا وسایل رادین رو با
خودمون برداریم ...
با وجود بی پولی ناچار شدیم براي علی چند دست لباس بخریم ... چیزي براي پوشیدن نداشت ....
بی پول بودیم چون هم حقوق بابا و هم حقوق عمو به علت فوت قطع شده بود .... و باید منتظر می موندیم تا مراحل قانونی
طی بشه ... و چون من و بهار و رادین وارث بودیم ... حقوقشون به ما تعلق بگیره ... و از طرفی پول بیمه ي عمر و حق کفن و
دفن ... که بهمون داده می شد ... می تونست گوشه اي از بدهکاریمون رو صاف کنه ...
براي کل مراسم بدهکار بودیم ... هم پول قبرها ... هم مسجد و هم تاج گل ها و غذا و چیزهایی که خیرات کردیم ....
همه ي پول رو هم پسرعموي شوهر خاله زهره داد .... آقاي خاشعی .... که وکیل بود ...
اولش نمی خواستم قبول کنم ... به خصوص که چندتا تراول هم بهم داد که خرج چند وقتی باشه که پول نداشتیم .... ولی قرار
شد به خاطر کاراي حقوقیمون و حق حضانت بچه ها کمکمون کنه ... و چون براي همون کارا باید بهش پول می دادم .. قبول
کردم که بهش بدهکار بمونم ....
مثل تموم چهل روز ... کنار پنجره ایستاده بودم و زل زده بودم به دوردست ..... علی جلوي تلویزیون بود ... رادین هم خواب
بود ....
رادین دیگه بی تابی نمی کرد .... به حضورم عادت کرده بود ... شیرش رو فقط تو بغل من می خورد ... تو آغوش من می
خوابید ..... درست سه روز قبل از چهلم بود که وقتی داشت سعی می کرد دو قدم پشت سر هم برداره و به سمتم بیاد ... در

@romangram_com