#شکیبا_پارت_41

سخت بود ... سخت بود دل کندن از کسانی که همه چیزم بودن .... چه جوري باید با نبودنشون کنار می اومدم .... منی که
بهشون وابسته بودم و دلبسته .....
روي جسم بی جونشون خاك می ریختن و من داشتم لحظه به لحظه از غم جدایی فرو می ریختم ....
آخر سر هم نتونستم جلوي خودم رو بگیرم و بلند بلند شروع کردم به ضجه زدن ....
ضجه می زدم و با صداي بلند شیون می کردم ....
چه حال بدي بود وقتی داشتن رو بدن بی جون مهرشاد خاك می ریختن ...
بزار جز این سکوت سرد لب هات برام چیزي به یادگار نمونه
بزار تا نقطه ي پایان این عشق مثه اشکی بشینه روي گونه
تو اون لحظه اسیر بودم بین دستاي عمه هاش و خاله هاش .... می خواستم برم سمتش .. براي اخرین بار ببینمش ... ولی
دستایی قوي مانع می شد از حرکتم ....
موقعی که نوبت به مامان و بابا رسید .... و قبر دو طبقه شون .... و اون لحظه هاي نفس گیر و پر از غم .... اگر ... اگر خاله و
خاطره من رو نگرفته بودن ... به طور حتم می رفتم تا کنارشون بخوابم ....
سلام اي غروب غریبانه دل
سلام اي طلوع سحرگاه رفتن
سلام اي غم لحظه هاي جدایی
خداحافظ اي شعر شبهاي روشن
ریختن خاك ها تموم شد .... من ... بهار ... علی .... هر کدوم یه گوشه بودیم .... و دورمون پر بود از آدم .... نگاهی به اون
قبرهاي کنار هم انداختم .....
دلم مادرم رو می خواست .... مادري که براش دختري نکردم .... مادري که آرزوي عروسیم رو با خودش به گور برد .... مادري
که تومو آرزوش خرید جهیزیه م بود و شاید بچه دار شدنم .... همیشه می گفت دلش می خواد بچه ي من رو به آغوش بگیره
....
از یادآوري صورت پر مهرش باشک هام با سرعت بیشتري روون شدن ... بی اختیار بلند شدم و خودم رو از حصار دستاي اون
آدما خارج کردم ... رفتم سمت جایی که می دونستم خاکش کردن ...
سکوت بود .... انگار همه منتظر بودن ببینن من چیکار می کنم ..... نشستم و چنگ زدم به خاك ها ....
شیون کردم ..... مامان ........ مامان .......... مامان ..........
و باز هم دستایی که من رو دور می کرد از اون خاك ها
خداحافظ اي همنشین همیشه

@romangram_com