#شکیبا_پارت_36

نمی خواي که علی و رادین زیر دست ناپدري و نامادري بزرگ بشن ..... می خواي ؟ ...
براي بار هزارم اشکام چکید رو گونه م ... نه نمی خواستم .... علی و رادین باید کنار ما می موندن ... کنار من و بهار .... سري
تکون دادم ....
خاله – پس به خاطر اونا هم که شده یه یا علی بگو و بلند شو .... از این ماتم و سوگ به جایی نمی رسی .... اونا کسی رو می
خوان که بتونن بهش تکیه کنن .... کسی که محکم باشه و نشکنه .... یه حامی می خوان ....
با دست اشاره اي به سمت جنازه ها کرد ...
خاله – اونایی که اونجا دراز به دراز خوابیدن نگرانن .... نگران شما .... به خاطر اونا ... به خاطر عشقی که به تک تکشون
داشتی ... بلند شو و عزمت رو جزم کن براي یه شروع دوباره .... از نو بساز هر چی رو که خراب شده .... مثل اسمت باش ...
شکیبا ..... شکیبا باش تو پستی و بلندي زندگی .... منم پشتتم ... تنهات نمی ذارم ...
خاله بلند شد .... و در همون حال گفت ...
خاله – از همین الان تصمیم بگیر ... اگر می تونی که بسم الله ... اگر نه که بهتره براي اون سه تا بچه هم یه فکري بکنی ....
چون اونا به یه حامی محکم نیاز دارن .... الان هم می خوام برم و با بهار و علی حرف بزنم .... نیا داخل چادر ....
و رفت .... و من باز زل زدم به تاریکی .... باید چیکار می کردم ؟
مسئولیت سنگینی بود .... بار بزرگی رو خدا بر دوشم گذاشته بود .... امتحان سختی بود .....
باید می شدم مادر .... یه مادري که هیچی از مادر بودن نمی دونست ...
باید مادري می شدم بدون نه ماه انتظار براي به آغوش گرفتن بچه ش .... مادري که بدون اینکه بخواد .. مادر شده ....
مادري که همسري نداره تا در مواقع لزوم پناهش باشه ... پشتش باشه ...
یه روزي آرزو داشتم مادر باشم ... یه مادر واقعی .... زنی که با عشق کنار همسرش براي بچه دار شدن برنامه ریزي می کنه ...
و بعد بچه دار می شه ... نه ماه براي همسرش ناز می کنه و نازش هم خریدار داره ....
دلم می خواست منم مثل بیشتر زن ها طعم مادر شدن رو با بارداري بچشم .... منم برم آزمایش بدم و از خوشحالی جواب
مثبتش ... روي پا بند نباشم ...
دلم می خواست منم براي اینکه خبر خوش بارداریم رو به همسرم بدم .. مثل این داستانا براي شوهرم یه شام خوشمزه درست
کنم و .....
حیف ... حیف که همه ي این آرزو هام در عرض چند دقیقه دود شد و به هوا رفت .....
حالا با اون همه آرزوي بر دل مونده باید مادري می کردم براي یه پسر یازده ساله و .... شاید یه پسر بچه ي یکساله ......
تو همین فکرا بودم که با صداي دویدن کسی برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم .....
از نوري که از طرف چادر می اومد دیدم بهار داره به حالت دو میاد سمتم ....

@romangram_com