#شکیبا_پارت_34
و قطع کرد .... و من منتظر موندم تا تنها حامیم بیاد ....
***
تو حال خودم بودم که نور چراغ یه ماشین و بعد هم صداي ترمزش من رو از اون حال بیرن آورد ....... صداي خشایار که اسمم
رو صدا می کرد باعث شد سریع بلند شم ....
رفتم سمت ماشین ... با دیدن خشایار .. و خاله و خاطره که داشتن از ماشین پیاده می شدن دوباره اشکم جاري شد .... رفتم به
سمتشون ....
خاله با دیدنم دست هاش رو از هم باز کرد و من همراه با گریه پناه بردم به آغوشش .... صداي گریه ي خاله و خاطره هم آوا
شد با صداي گریه ي من ....
مات مبهوت به خاله و خاطره نگاه می کردم که بالا سر جنازه ها نشسته بودن و گریه می کردن .... کنار هر جنازه اي چند
دقیقه اي می موندن و زیر لب چیزي م یگفتن .... انگار داشتن باهاشون خداحافظی می کردن ... شاید هم فاتحه می خوندن
.... نمی دونم ....
خشایار نشسته بود کنار شاهد .... آروم آروم گریه می کرد ....
صداي گریه و فریادهایی که تا چند دقیقه قبل تو فضا پر بود خاموش شده بود .... انگار دیگه مرثیه سراییی براي عزیزانی که
رفته بودن تموم شده بود ... یا شاید تاریکی هوا و خستگی اونایی که زنده بودن باعث شده بود تا همه برن تو یه خلسه ....
خلسه اي که نتیجه ش سکوت بود ...
همه ي اونایی که زنده بودن .. روز سخت و آزاردهنده اي رو پشت سر گذاشته بودن .... همه نیاز داشتن به استراحت .... به یه
آرامش ... نه از سر آسودگی بلکه آرامشی که بتونن فکر کنن ... فکر کنن که حالا باید چیکار کنن ....
قبل از رسیدن خاله اینا .. علی با سعید رفتن تا علی بتونه از خونواده ي پدریش خبر بگیره ... از خونواده ي آقاي بهرامی کسی
نمونده بود ... علی تنهاي تنها شده بود ... بی کس ... بی یاور ..... وقتی برگشت از زور غم و غصه اومد تو بغلم و گریه کرد ....
من و بهار به نوبت رادین رو نگه می داشتیم .... بچه هم گرسنه بود و هم بی تاب مادرش ....
هر بار که با اصوات گنگش می گفت ماما .... من و بهار اشک می ریختیم .... چه جوري باید به بچه اي که هنوز دو ماه مونده
بود تا یکسالگیش می گفتیم که دیگه مادري نداره ....
به زور تونسته بودیم با یه مقدار غذا که بچه هاي امداد بهمون داده بودن سیرش کنیم ....
از خاله ممنون بودم ... چون وقتی رسید با دیدن رادین که بی تاب بود بسته اي از ماشین بیرون آورد ... و از داخلش بهمون
شیرخشک داد و شیشه شیر .... انگار می دونست باید چیکار کنه ....
رادین اولش شیشه رو نمی گرفت ... ولی بعد انگار فهمید چاره اي نداره ... انگار فهمید دیگه مادري نیست تا از شیره ي
وجودش سیرابش کنه .... خورد ..... شیر رو خورد و به خواب رفت .....
@romangram_com