#شکیبا_پارت_33
میوه ي ممنوعه خورده بودیم که ما رو از بهشتت روندي ؟ ....
قرار بود ازدواج کنم .... می خواستم عروس بشم ... مثل همه ي دخترا آرزوم بود پوشیدن لباسی از تور و ساتن .... مروارید و
منجوق ... گذاشتن تاج نقره اي بر سر ... براي اینکه همه بفهمن شدم ملکه ي قلب مردي که می خواد بشم همپا و همراه
زندگیش ... بشم شریک شادي و غمش .....
منم آرزوم بود پوشیدن کفشی سفید ... تا بشم سیندرلاي خوشبختی که نیاز به سحر و جادو نداره ....
ولی همه ي آرزوهام ... همه ي چیزهایی که برام مهم بودن .... همه ي آدمایی که دوسشون داشتم ... پدر و مادرم .... برادرم
.... شاهزاده ي رویاهام .... همه و همه با هم مدفون شدن زیر بلی از آوار و خاك ....
حالا باید چه جوري زندگی می کردم ؟ .... دیگه کی می خواست پشتیبانم باشه .... قرار بود به کی تکیه کنم تو کوره راه هاي
زندگی ...
تو ذهنم فقط به یه اسم رسیدم ........ خاله زهره .....
تو یه تصمیم آنی ... بدون اینکه بخوام فکر کنم می خوام چی بگم ... گوشی بابا رو برداشتم و زنگ زدم به خاله .....
انگار منتظر بود ... چون با همون زنگ اول برداشت و قبل از گفتن الو سریع گفت ....
خاله – زهرا جان ... آقا رضا شما خوبین ؟ ...
آخ که اسم پدر و مادرم آتیش زد به جونم ..... باید چی می گفتم ... چه جوري به خاله خبر می دادم که ....
اشکم روون شد ... وقتی هیچی نگفتم باز خاله تو گوشی گفت ...
خاله – آقا رضا ؟ .... زهرا ؟ .....
شدت گریه م بیشتر شد .... بین هق هق فقط تونستم بگم ...
من – خاله ...
صداي ناراحت و نگران خاله رنگ ضطراب گرفت ...
خاله – جونم خاله ... شما خوبین ؟ ... داشتیم راه میوفتادیم بیایم اونجا .... همه خوبین ؟ ...
و من باز فقط تونستم بگم ...
من – نه خاله .... فقط من ....
ضجه زدم ..
من – خاله بیا .... همه رفتن ... فقط من موندم و بهار و علی و رادین ...
و دیگه از شدت گریه نتونستم ادامه بدم ....
صداي خاله با گریه همراه شد ...
خاله – داریم میایم .... مواظب خودت باش ...
@romangram_com